در صورت لود نشدن عکس , این متن نمایش داده میشود
در صورت لود نشدن عکس , این متن نمایش داده میشود
بایگانی آبان ۱۳۹۴ :: شهدا و امور ایثارگران پایگاه سید الشهدا

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

قورباغه‌ها عامل زنده ماندن ما شدند

  • قورباغه‌ها عامل زنده ماندن ما شدند

سایت ساجد - آغاز جنگ تحمیلی در تاریخ 31 شهریورماه سال 58 رقم خورد، اما اگر با دیدگاهی به جز جنگ به این واقعه بنگریم متوجه زیبایی هایی می‌شویم که این دوران هشت ساله برای کشورمان رقم زد، دفاعی مقدسی که انسان هایی با روح هایی بزرگ پرورش داد که شاید تا همیشه در تاریخ جهان بی نظیر باقی بمانند. همان هایی که مصداق شجاعت، دلیرمردی و غیرت بودند و تا اخر قطره خون از مملکت و ناموس خود دفاع کردند و اجازه ندادند دشمن ذره‌ای از این آب و خاک را تصرف کند. این حماسه برگ زرین دیگری بر تمدن اسلامی بود. آنان از جان مایه گذاشتند و ما از نیز امروز باید با زنده نگهداشتن یاد و خاطرات آنها تلاش خود را به کار بگیریم و از تمام وجودمان مایه بگذاریم.

همزمان با سالگرد دفاع مقدس با محمد یار احمدی یکی از رزمندگان 8 سال دفاع دفاع مقدس به کپ و گفتگو صمیمی نشسته ایم که ماحصل ان را در ذیل می‌خوانید.

*آقای محمدی دوست داریم در ابتدا از خاطرات روزهای حماسه و دفاع مقدس برایمان تعریف کنید.

**اگر اجازه دهید من در ابتدای یادی از سرداران بزرگ دفاع مقدس از جمله شهید خرازی کنم و خاطراتی از ایشان نقل کنم.

شهید سرافراز حسین خرازی فرمانده لشکر امام حسین (ع) بود، حسین جدیتی خاص در امور فرماندهی عملیات ها داشت اما به جای خودش خوش اخلاق و با بچه ها خیلی صمیمی بود.

به جرئت می توان بگویم که مهم ترین خصوصیت وی ایمان قوی، عمل به اسلام و توکل با خدا بود اما یکی از خاطراتی که در ذهن من و بسیاری از هم رزمان وی باقی باقی مانده حساسیت خاصی است که بر امور بیت المال داشت، یادم هست که حسین نوشابه خیلی دوست داشت و زمانی که برای ناهار یا شام نوشابه می آوردند دو تا می گرفت اما همیشه پول یکی از آنها را جداگانه از حقوق خودش حساب می کرد.

خاطره ای که از جدیت حسین درباره اصول و قواعد خاصش دارم حساسیتی است که وی بر سیگار کشیدن بچه ها داشت و اگر کسی از قانون تخطی می کرد به شکل جدی با وی برخورد می کرد به گونه ای که ترس از اخراج از گروهان یا گردان مورد نظر برای شخص خاطی وجود داشت.

با وجود این جدیت شهید خرازی دل بسیار مهربانی داشت، زمانی که به مرخصی می آمد امور بچه ها و مشکلاتی را که داشتند پیگیری و سعی در رفع آنها داشت، چه شب های بسیاری زمانی که بچه ها خواب بودند بالای سرشان می آمد، پتوهایی که از آنها کنار رفته بودند رویشان می کشید و کف پایشان را می بوسید که تا مدت ها کسی از این مسئله اطلاع نداشت؛ خدا می داند چقدر بچه ها دوستش داشتند.

گرچه پس از رفتنش نیز من حس می کنم که از آن دنیا نیز هوای ما را دارد، این واقعه ای است که برای خود من اتفاق افتاده است و در زمانی که در تفحص مسئولیتی داشتم، زمانی که به دلایلی می خواستم از این کار جدا شوم به خواب من آمد و با همان جدیت زمان جنگ به من گفت که هر زمان لازم باشد خودم می گویم از این کار کناره گیری کنی؛ صحبت کردنش درست با همان اقتدار یک فرمانده زمان جنگ بود که به سربازش دستور می دهد که چگونه عمل می کند.

نکته دیگری که دوست دارم درباره این شهید بزرگوار بگویم اینکه حسین پس از اینکه دوران نقاهت خود را پس از قطع شدن دستش پشت سر گذاشت به جبهه بازگشت، گویی که هیچ اتفاقی رخ نداده است و با همان اقتدار به وظیفه خود عمل می کرد و در واقع این واقعه هیچ تاثیری در وی نداشت.

*از حال و هوای آن روزها برایمان بیشتر صحبت کنید.

**من آن زمان در سن نوجوانی بودم، درست مثل بسیار از نوجوانان که با بزرگ کردن سن خود در شناسنامه یا فراهم کردن رضایت نامه های قلابی با علاقه خود را به جبهه می رساندند.

یادم هست یکی از دوستان مشهدی ما بود که خیلی درس خوان بود؛ خب ما هم همسن وی بودیم و از مدرسه فرار کرده و به جبهه آمده بودیم و بزرگ ترهای جبهه سر هر مسئله ای‌که پیش می آمد به ما می گفتند از علیرضا انوری یاد بگیرید و مدام وی را به رخ ما می کشیدند و حسادت ما را بر می انگیختند.

نکته مهم اینکه کتاب جزو لاینفک زندگی علیرضا شده بود به گونه ای که کتاب فیزیک سر سفره نیز همراهش بود؛ حتی وقتی برای آموزش های پیش از عملیات بدر به آموزش بلم سواری در دریاچه مصنوعی می رفتیم، کتاب را با خودش می آورد و روی پایش قرار می داد ، من هم به شوخی کتاب را پرت می کردم آن طرف و می گفتم" رضا اینجا جای این قرتی بازیا نیستا، بذار کنار کتاب را.

علیرضا یک جمله معروف داشت و همیشه به ما می گفت که "بچه ها یه جور زندگی کنید که انگار خدا قراره هزار سال بهتون عمر بده ولی کاری کنید که خدا عاشقتان بشه" و واقعا خودش این کار را کرد.

زمانی که قرار شد بریم برای عملیات بدر، به ما گفتند تا جایی که می توانید مهمات بردارید چرا که 40 کیلومتر آب پیش روی شماست و ممکنه مهمات دیر برسه، من نیز دو تا نارنجک با کش به فانوسقه ام بستیم و احساس می کردم که شق القمر کردم که ناگهان دیدم علیرضا باز هم کتاب را لوله کرده و گذاشته کنار کمربندش، واقعا از عصبانیت انگار آتش گرفتم و خطاب به رضا گفتم " خجالت بکش داری میری تیر بخوری شهید شی به جای این کتاب دو تا نارنجک بردار؛ نگاهی به من کرد و از من پرسید "محمد جون تو چند تا نارنجک برداشتی؟ من چهار تا برداشتم" که من واقعا خجالت کشیدم.

شهادت علیرضا خیلی ساده اما تاثیرگذار بود؛ با دو نفر دیگر توی یک سنگر یودیم، رضا زمانی که آمد از سنگر بالا برود ناگهان گلوله مستقیم تانک خورد بهش، من فقط دیدم یک مشت خون پاشید توی صورت ما، رضا و کتابش رفتند و هنوز برنگشتند؛ هیچی از رضا نموند در واقع خدا رضا را با خودش برد!!

*شما آن زمان در سنین نوجوانی بودید و زمان بازی و تفریح شما بود، از به خط مقدم جبهه رفتن نمی ترسیدید.

**اول این نکته را بگویم که کنار آمدن با بچه های شیطانی مثل ما که هنوز در حال و هوای نوجوانی بودیم سخت بود؛ یادم هست شهید خرازی وقتی کاری که می خواست را انجام نمی دادیم به ما به شوخی می گفت که "من گفتم که اجازه ندهند بچه ها بیان جبهه!" و این گونه غیرت ما را تحریک می کرد.

اما همین نوجوانان و جوانان گاهی سرنترسی داشتند، یادم هست یکی از بچه های فرمانده ما به نام حسن فاتحی که به دلیل چهره خاص خود به حسن آمریکایی معروف بود زمانی که ما در عملیات کربلای 5 در گلوله باران دشمن درازکش بر زمین می چسبیدیم راست راست راه می رفت و به ما می خندید.

خب از یک طرف ما از این هراس داشتیم که خدای نکرده گلوله بخوره و از طرف دیگر خجالت می کشیدیم از وی که او ایستاده شود و ناخواسته ما نیز شجاع می شدیم.

یاد خاطره ای از عملیات بدر افتادم؛ یادم هست در جاده معروف به خندق تعداد زیادی تانک ها پشت سر ما را بسته بودند به گونه ای که برای هر نفر یک گلوله مستقیم تانکم شلیک می شد و ما مجبور به عقب نشینی شدیم؛ ناگهان دیدیم که ما در حال عقب نشینی هستیم اما راننده های تانک نیز از سوی دیگر در حال فرار هستند.

از فرار دشمن دل و جرئت پیدا کردیم و برگشتیم سمت جاده خندق که دیدیم ناصر ابراهیمیان کف جاده دراز کشیده است، غلت می خورد می آیید کنار جاده، نارنجک بر می دارد و دوباره غلت می خورد و می رود کف جاده و با فریاد یا زهرا نارنجک را به سمت تانک ها پرتاب می کند و بار دیگر غلت می خورد کنار جاده؛ یعنی یک نفر با یک جعبه نارنجک جلوی حرکت ستون زرهی لشکر سپاه سوم عراق را سد کرده بود، اما زمانی این موضوع حساس تر شد که ما متوجه شدیم که سرتا پای ناصر غرق خون بود؛ وقتی تانک ها دوباره راه افتادند که جنازه آقا ناصر زیر شنی های تانکی له شده بود.

*خاطرات جالبی از این عملیات و حال و هوای رزمندگان و امدادهای الهی معروف میان رزمندگان دارید؟

**من از لحظه رسیدن به لب خشکی در عملیات بدر خاطرات جالبی دارم؛ ببینید زمانی که ما در عملیات بدر پس از پشت سر گذاشتن هور به خشکی رسیدیم سه روز بود که نخوابیده بودیم و نماز و غذایمان را نیز در قایق می خوردیم، از این رو وقتی رسیدیم به سیل بند عراق، مسئولان به ما تذکر دادند که "مراقب باشید خوابتان نبرد چرا که ممکن است عراق پاتک کند و باید هشیار باشید" اما همه ما خوابمان برد!

من یادم هست زمانی که به خشکی رسیدیم من دو تا سه ضربه با سرنیزه به زمین نزده بودم که خوابم برد؛ ناگهان دیدیم صدای رگبار می آید و همه با وحشت از خواب پریدیم و متوجه شدیم که حسین یکی از دوستانمان حاشیه نیزار را که پر از نیزار و قورباغه بود به رگبار بسته و خطاب به آنها می گه:"قوری قوری ها لامصب ما سه شبه نخوابیدیم اینقدر دم گوش ما قور قور نکنین، برین یه جای دیگه"

جالب است صدای تیربار حسین ما را بیدار کرد اما ناگهان از جلوی خاکریز نیز صدای تیراندازی بالا رفت و ما متوجه شدیم که عراقی ها دولا دولا تا پشت خط ما آمده اند در حالی که کل خط ما خواب بودند؛ آری قورباغه ها حسین را بیدار کردند و حسین ما را ؛ اگر این اتفاق که به واقع امداد الهی بود رخ نداده بود هیچ کدام از ما برنگشته بودیم و من در اینجا لحظه به لحظه وجود خدا را دیدم.

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

از سوئد تا دهلران

از سوئد تا دهلران

 

سایت ساجد - شهرستان دهلران در طول دوران دفاع مقدس روزهای پر فراز و نشیبی را پشت سر گذاشت.

هجوم ارتش بعث به این شهر و مقاومت جانانه مردم که باعث عقب‌نشینی دشمن شد نمونه‌ای از اتفاقات مهم سال‌های ابتدایی جنگ در دهلران است. «پرویز احمدی» فرمانده سپاه دهلران درسال 60 در کنار دیگر رزمندگان برای دفاع از شهر می‌جنگیده و حرف‌های زیادی از آن روزها دارد. احمدی به آن روزها سفر می‌کند و از لحظاتی که بر مردم شهرش گذشته، می‌گوید.

برای شروع بفرمایید زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد، شما مشغول چه کاری بودید؟

وقتی جنگ شروع شد من دانشجوی رشته حسابرسی بودم. با پیروزی انقلاب براساس دعوت‌نامه یکی از اقوام قرار شد به کشور سوئد بروم و از آنجا به امریکا. در حال بررسی شرایط بودم که جنگ تحمیلی شروع شد.

چطور شد که مسیرتان از امریکا و سوئد به دهلران تغییر کرد؟

عشق و علاقه‌ای که به اسلام و انقلاب داشتم سبب شد که خیلی سریع برای حضور در جبهه‌ها آماده شوم. در سفرم از تبریز به تهران، از طریق تلویزیون متوجه شدم در مساجد تهران گروه‌های 22نفره برای اعزام به جبهه‌ها تشکیل می‌شود که استان ایلام از نظر تعداد نفرات بی‌دفاع مانده است. جنگ تازه شروع شده بود و برنامه‌ریزی خاصی در زمینه دفاع و سازماندهی وجود نداشت. به همین خاطر برای اعزام به مسجد محله‌مان مراجعه کردم و توسط یکی از گروهان‌ها به ایلام اعزام شدم. یکی از فرماندهان آنجا که با من آشنایی داشت زمینه اعزام من به همراه جمعی از بچه‌‌محل‌هایم را فراهم کرد. چون حدود یک‌سال و نیم قبل خدمت سربازی‌ام را گذرانده بودم با آمادگی قبلی اعزام شدم.

آن زمان تشکیلات بسیج سازماندهی شده نبود بلکه زیر نظر استانداری و وزارت کشور بود. ماشین و خانه و زندگی را به پدر سپردم و گفتم من به جبهه می‌روم و ممکن است دیگر برنگردم؛ اگر برنگشتم ماشین و وسایل را بفروش و خرج کسانی که صلاح می‌دانی، بکن. صبح زود روز ششم مهرماه 59یعنی حدود شش روز از جنگ گذشته بود، وارد ایلام شدم. آن زمان اردوگاه «سرطاف» که بعدها به جنگزده‌ها و آوارگان اختصاص یافت، دست نیروهای ژاندارمری بود و یکسری از نیروهای مردمی را برای آموزش نظامی آنجا جمع کرده بودند. از ما درخواست کردند که چند روز آموزش نظامی مختصری به این نیروها بدهیم. بعدتر از ما خواستند که آنجا بمانیم و فقط به داوطلبان آموزش بدهیم که قبول نکردیم و می‌گفتیم ما برای عملیات آمده‌ایم. از استانداری ایلام خبر رسید که (استاندار آن زمان آقای ابراهیمی بود) دهلران بی‌پناه است و عراقی‌ها هم نزدیک دهلرانند و باید نیروها را جمع و به سمت شهر حرکت کنید. تعدادی نیروی خوب جمع کردیم و روز دهم مهرماه وارد دهلران شدیم. چون راه از طرف مهران بسته بود و عراق مهران را هم گرفته بود از سمت میمه و ملکشاهای از زرین‌آباد سرازیر شدیم و از مسیر ارتفاعات «تینو» به دهلران آمدیم.

در بدو ورودتان به دهلران، شهر دهلران و مردمش را چطور دیدید؟ آیا شهر اشغال شده بود؟ مردم آواره شده یا هنوز در شهر بودند؟

هنوز دهلران اشغال نشده بود و مردم در خانه‌هایشان زندگی می‌کردند. بمباران‌ عراقی‌ها و بمب‌های خوشه‌ای که در اطراف موسیان و دهلران ریخته بودند باعث شهادت تعدادی از بچه‌ها شده بود. آن موقع نیروها را پشت مقر قدیم سپاه در مدرسه‌ای سازماندهی کرده بودیم. یکی از همراهانم خبرنگاری به نام آقای فرهادی بود. تعدادی از بمب‌های خوشه‌ای به جا مانده در عقب ماشین بود و هنگامی که او صندوق عقب ماشین را باز می‌کند چند بمب غلتان غلتان حرکت می‌کنند، به زمین می‌افتند و منفجر می‌شوند. کریم حاتمی، سرخی، فرهادی آنجا زخمی می‌شوند و به شهادت می‌رسند و چراغ کریمی هم مجروح می‌شود. بعد از آن خیلی سریع به اطراف شهر رفتیم و راکت و بمب‌های خوشه‌ای را جمع‌آوری کردیم تا خسارت جانی در بر نداشته باشند چون مردم تا به حال این بمب‌ها را ندیده بودند و اطلاع زیادی از آن نداشتند ممکن بود بمب‌ها را دستکاری کنند و دچار خسارت جانی شوند. عراق در 13 مهرماه پیشروی‌های عظیمی انجام داده بود. ما هم نه سلاح مناسب داشتیم و نه نیروی نظامی منسجم و با سختی‌های زیادی با دشمن مقابله می‌کردیم.

هیچگونه نیروی نظامی سازماندهی شده و منسجمی در دهلران به شما ملحق نشد؟

انقلاب اسلامی تازه شکل گرفته بود و پایگاه‌های مرزی و چاه‌های نفت از نیروهای ژاندارم و نظامی طاغوتی تخلیه شده بود و تنها با چند نفر از داوطلبان و جوانمردان بومی و عشایری با ابتدایی‌ترین سلاح‌های شکاری محافظت می‌شد. نیروهای انقلابی حتی در پایتخت هم هنوز انسجام و ترکیب نظامی مناسب پیدا نکرده بودند و ما تصور حملات همه‌جانبه عراق را نمی‌کردیم. چندین استان مرزی‌مان با کشور عراق مرز مشترک داشتند ‌لذا محافظت از مرزها کار آسانی نبود. اما لشکر 84 خرم‌آباد در مهران حضور داشت. پس از عقب‌نشینی از مهران بخشی از این نیروها به همراه توپخانه به دهلران آمدند و در ارتفاعات «دالپری» در نزدیکی موسیان مستقر شدند.

در روزهای آغاز جنگ، عملیاتی در موسیان شکل گرفت که نیروهای بومی از جمله دو تن از سران عشایر دهلران به نام‌های «خانمحمد محمدی» و «الیاس ملکی» و بچه‌های خرم‌آباد و دره‌شهر در آن حضور داشتند. در خصوص این عملیات اگر حضور ذهن دارید مطالبی بفرمایید.

در این عملیات دشمن ما را در خود موسیان دور زد. یک گروهان از تیپ خرم‌آباد در عملیات موسیان حضور داشت و توپخانه‌اش را با تراکتور می‌کشید. نفراتی از دشمن کشته شدند و تعدادی از رزمندگان و یکی از بچه‌های دره‌شهر به نام «پرویز نوروزی» که معلم بود شهید شد. دستش را از پشت بسته بودند و با تیربار به شهادت رسانده بودند. یکی دیگر از رزمند‌ه‌ها در کشور ایتالیا دانشجو بود و برای تعطیلات تابستان به ایران آمده بود. وقتی جنگ شروع شد، گفت: من بروم ایتالیا و آن وقت کشور و انقلاب در خطر باشد؟ او را همانجا به همراه «حاج اصغر کرمی» اسیر کردند. در این عملیات برخی رزمندگان در وضعیت بدی به شهادت رسیده بودند. آن شب با غم و ناراحتی بسیار در دهلران ماندیم. چون در دهلران بیمارستانی وجود نداشت مهمانسرای شهر مرکز بهداری و پانسمان مجروحان شده بود. از فردای آن روز مردم شهر را تخلیه کردند. ما جزو آخرین نفراتی بودیم که در دهلران مانده بودیم که بعد از سه روز در پایگاه سپاه را بستیم و به سمت ارتفاعات «تیناب زرین‌آباد» رفتیم. روز بعد برای برنامه‌ریزی و سازماندهی مجدد به زرین‌آباد رفتیم و با بچه‌ها گروه‌های چریکی تشکیل دادیم.

چه زمانی فرماندهی سپاه را برعهده گرفتید، قبل از شما چه کسانی فرمانده بودند؟ حملات گسترده عراق به دهلران چه زمانی شروع شد؟

آن زمان آقای «عبدالکریم لطفی» فرمانده سپاه دهلران بود. بعد از آقای «لطفی»، «عبد سبزی» و بعد از ایشان من فرمانده سپاه دهلران شدم. دو سه تا گروه چریکی تشکیل دادیم و در نقاط مختلف استان از میمک گرفته تا مهران و دهلران عملیات‌های چریکی انجام دادیم تا اینکه آمدیم در دهلران مستقر شدیم. شش فروردین سال 1360 من به عنوان فرمانده سپاه دهلران منصوب شدم و در این فاصله عراق دو بارحمله گسترده به دهلران انجام داد.

از سفر مقام معظم رهبری به دهلران و توطئه بنی‌صدر در دهلران خاطره‌ای دارید؟

بله! یکی از بهترین روزهای مقاومت پاسداران در دهلران که انرژی و انگیزه بسیار زیادی در بچه‌های پاسدار ایجاد کرد، سفر رهبر معظم انقلاب حضرت آیت الله خامنه‌ای به دهلران بود. قبل از آن قرار شده بود بنی‌صدر به دهلران بیاید و برخی می‌خواستند با حضور بنی‌صدر در شهر مانوری تبلیغاتی برگزار کنند. ما هم به همراه آقای کریمی به ایلام رفتیم و به آقایان گفتیم که برخی چنین برنامه‌ای دارند و اگر امکان دارد شما برنامه‌ریزی کنید تا حضرت آقا به دهلران بیایند و این توطئه آنها خنثی شود. ایشان هم در تاریخ 19/1/1360 به دهلران تشریف آوردند و بعد هم در نماز جمعه تهران گفتند که دهلران دست خودمان است. عراق هم برای اینکه نشان دهد چنین گفته‌ای واقعیت ندارد در 16/3/60 به شهر حمله کرد. ما تا آن زمان چندین عملیات چریکی انجام داده بودیم ولی استعداد تجهیزات و نیروهای ما طوری نبود که بتوانیم عملیات گسترده انجام بدهیم. البته در عملیات‌های چریکی چون به دل دشمن نفوذ می‌کردیم اثر و ضربه‌اش خیلی بیشتر بود.

از اشغال شدن دهلران توسط نیروهای عراقی و بازپس‌گیری شهر توسط نیروهای خودی خاطره‌ای در ذهنتان هست؟

در یکی از عملیات‌ها یک خمپاره‌انداز 60میلی متری داشتیم و برای عملیاتی چریکی به چیلات می‌رفتیم. فکر کنم 16/3/1360 بود که به نزدیکی چیلات رسیدیم. بقیه رزمندگان هم از پشت به دنبال ما بودند و چون وسیله ارتباط رادیویی و بیسیم نداشتیم فکر کردیم دشمن از پشت دارد به ما می‌رسد. اتفاقاً آن روز بیشترین تعداد گلوله خمپاره و نفرات را برای عملیات چیلات با خودمان برده بودیم و سریع به ارتفاعات دهلران برگشتیم و نیروهای عراقی کاملاً در تیررس و کنترلمان قرار گرفتند و به خوبی آنجا را تحت پوشش قرار دادیم. بچه‌هایی هم که در داخل شهر دهلران بودند پراکنده شده بودند. درگیری‌ها خانه به خانه ادامه داشت و تعدادی از بهیاران در داخل خانه‌ها شهید شده بودند. پیکرهایشان را تا باغ طالقانی بردند و آنجا دفن کردند. یکی از نوجوان‌ها چند نفر از نیروهای عراقی را در داخل شهر کشته بود. یکی از آنها طوری کشته شده بود که گویی از پشت آتش گرفته بود، چون می‌خواستند او را به عقب ببرند لباس‌هایش تکه تکه شده بود. معلوم بود که بدنش بدجوری سوخته شده و او را همان جا گذاشته و رفته بودند.

چرا با وجود حمله عراق آنها در دهلران مستقر نشدند؟

نیروهای ارتش عراق هربار دهلران را اشغال می‌کردند با مقاومت و رشادت رزمندگان که در درون شهر در ساختمان‌ها پنهان شده و عملیات چریکی و تن‌به‌تن می‌کردند مواجه می‌شدند. برخی از بعثی‌هایی که در ارتفاعات آبگرم مستقر بودند مجبور به ترک دهلران شدند، در مناطق جنوب دهلران اردو زدند و از آنجا شهر را زیر آتش گرفتند. آنها آمده بودند فیلمبرداری تبلیغاتی کنند و در تلویزیون عراق نشان دهند که دهلران دست عراق است. این کار را هم کردند ولی بلافاصله شبکه استانی کرمانشاه نشان داد دهلران در دست نیروهای ایرانی است. عراقی‌ها پس از رفتن از شهر خمپاره‌ها و نارنجک‌های دست‌نخورده را روی نفربرها و اسلحه‌ها گذاشته بودند و حتی فرصت نکرده بودند جنازه کشته‌هایشان را ببرند و همانجا در داخل دهلران جا گذاشته بودند. اسیری‌ که ظاهراً از نیروهای جیش‌الشعبی و نیروهای کردستان عراق بود را در داخل شهر گرفتیم. جنازه یکی از عراقی‌ها دیده می‌شد که همراهش سماور سرقتی از خانه‌های مردم قرار داشت. سماور هنوز نو بود و کارتنش باز نشده بود.

از باغ طالقانی و چاه آب تا مسیر آسفالته سمت دهلران را مین‌گذاری کردیم. چون بارندگی بود و شن و خاک هم روی جاده وجود داشت مین‌ها دیده نمی‌شدند و در حمله گسترده‌ عراقی‌ها، آنها می‌خواستند با خیال راحت از جاده آسفالته عبور کنند که با این مین‌ها برخورد کردند. وقتی خداوند بخواهد در دل دشمن هراس و رعب و وحشت ایجاد کند چه اتفاقی می‌افتد. یکی از بیمارستان‌های صحرایی آنها با مین کناره جاده برخورد کرد و بخشی از آن جداشد. ماشین سوختشان روی مین رفته بود و چنان صدای انفجار مهیبی ایجاد کرد که بچه‌های ما در ارتفاعات دورتر هم صدای مهیب آن را در دل کوه‌ها شنیده بودند. عراقی‌های داخل ماشین و حتی اسلحه‌های داخلش ذوب شده و کشته داده بودند. آنها در دهلران با شکست مواجه شدند و عقب‌نشینی کردند.

هدفشان از تهاجم دوباره فقط تبلیغات بود که هزینه نسبتاً سنگینی هم برای آن پرداختند. سه روز بعد از حمله، از شبکه استانی کرمانشاه آمدند، برنامه تلویزیونی ترتیب دادند و از ما و رزمندگان تصویر و مصاحبه گرفتند. اتفاقات شهر دهلران برگ زرینی در تاریخ دوران دفاع‌مقدس و سابقه این شهر و مردمانش است.

منبع : روزنامه جوان




۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

اندیمشک در هشت سال دفاع مقدس

اندیمشک در هشت سال دفاع مقدس

سایت ساجد - فرماندار اندیمشک با اشاره به مقاومت و وقایعی که در دفاع مقدس در این شهرستان اتفاق افتاد، گفت: اندیمشک در دفاع مقدس به نوعی هم جنگ را پشتیبانی می‌کرد و هم تا حدود زیادی خط مقدم جبهه بود.

حمیدرضا گودرزی اظهارداشت: مکان مقدسی در اندیمشک به نام معراج شهدا وجود دارد که این مکان، جایی بود که در زمان جنگ تمام پیکر شهدای جبهه جنوب غرب و خوزستان به اینجا آورده می‌شدند و اقدامات لازم مانند غسل و کفن برای شهدا در این مکان انجام می‌شد. سپس پیکرهای شهدا از این مکان به دست خانواده‌ها رسانده می‌شد. ما به دنبال این هستیم که این مکان را احیا و معرفی کنیم. دو کوهه نیز منطقه‌ای است در اندیمشک، که شناسنامه جنگ است. دوکوهه معراج شهدا و محل ورود و خروج رزمندگان از سراسر کشور به جبهه خوزستان بود.

اندیمشک در زمان جنگ آماج موشک‌ها بود. عراق این شهر را با توپخانه خود مورد هدف قرار می‌داد. 6 مهر در اندیمشک همچون روز شکست حصر آبادان برای ما اهمیت دارد ولی هیچ وقت از آن نامی برده نشده است.

ششم مهر ماه سال 59 لشکر عراق خود را به پشت ضلع غربی کرخه رساندند؛ در این شرایط مردم اندیمشک چند روز در این منطقه مقاومت کردند و در برابر این مقاومت سرسخت و جانانه، لشکر عراق بالاخره متوقف شد.اگر این مقاومت صورت نمی‌گرفت، اندیمشک به دست عراقی‌ها می‌افتاد و راه برای تصرف خوزستان آسان‌تر می‌شد.

واقعه 4 آذرماه 65

در مدت زمان یک ساعت و 45 دقیقه، حدود 54 فروند هواپیما عراقی اندیمشک را مورد حمله هوایی قرار دادند. در کل جنگ‌های دنیا چنین اتفاقی نیفتاده است که این تعداد هواپیما در مدت یک ساعت و 45 دقیقه، یک شهر را مورد هدف قرار دهند.

متاسفانه وقایعی که در زمان جنگ تحمیلی در اندیمشک رخ داده، ثبت کشوری نشده است و در زمینه معرفی این وقایع، کوتاهی شده است که جای گلایه از بنیاد حفظ آثار و ارزش‌های دفاع مقدس باقی است.

هرچند اقدامات بازسازی پس از جنگ در اندیمشک صورت گرفته و در حال حاضر جایی نیست که بازسازی قرار نشده باشد ولی این بدین معنا نیست که مشکلی نداریم.

شهلا شفیعی،از شاهدان عینی حادثه بمباران چهارم آذرماه سال 1365 اندیمشک، می‌گوید: "عصر تاسوعاست و بچه‌ها در تکاپو و رفت و آمدند؛می‌روند به دنبال هیأت و صدای عزاداری‌ها آدم را می­‌کشاند سمت خیابان.

آماده می شوم... آرام بیرون می‌آیم. دور میدان وسط شهر شلوغ است. جایگاه درست کرده‌اند و هیأتها می‌آیند و عزاداری می‌کنند. می‌‌ایستم و نگاه می­‌کنم و آرام به سمت میدان راه­‌آهن حرکت می­‌کنم. غروبی دلگیر است و صدای کسی می‌آید که برای حسین (ع) می­‌خواند.

تصاویری را دور میدان نصب کرده‌اند. به سمت آنها می روم؛"جهانگیر ساکی"، "جهانگیر قلاوند"، "رضا جبرئیلی"، "جمشیدی"، "خانواده صرفه­جو"، "یادگار رضاپور" وخیلی های دیگر... قدیمی­‌های راه­‌آهن که از کودکی آنها را می­شناختم و حالا فقط عکس­های قدیمی آنها بر در و دیوار است. بغض و خاطره با حال و هوای عصر تاسوعا در هم می‌آمیزد.

 صبح چهارم آذربود؛پیش از رفتن به مدرسه اخبار را گوش می­‌دادم. کردستان یک ربع زیر بمباران هوایی عراق بوده و کشته داده. توی مسیر راه­‌آهن (باغ ملی) قطار ارتش تازه از راه رسیده و سربازها در مسیر با کوله­ پشتی­های‌شان کنار خیابان پیاده شده‌اند. "ناحیه" باز شده و کارکنان راه­‌آهن به سمت محل کارشان می­­‌روند؛ من و دو خواهرم هم به مدرسه می‌رویم.

 نزدیک ظهر است که صدای اذان ناگهان با صدای مهیب انفجار مخلوط می‌شود. فریاد بچه­‌های مدرسه بلند می‌شود و معلم­ها هر کدام به طرفی دوان هستند.از هر سو دود و آتش به هوا می‌رود و همه شهر درگیر شده و انگار دیگر هیچ منطقه‌ای در امان نیست. آقای حاجی­‌زاده،معلم ریاضی که بیماری قلبی هم دارد، دستی روی سینه‌اش گذاشته و به دیوار تکیه داده؛ آرام می‌گوید: "بابام نترسید! خدا بزرگه."

 می‌گویند "کنترل"را زده‌اند؛"ای وای! بابا توی کنترل است؛ ندا و شهرزاد کجا هستند؟!"دلم می‌ریزد. دود و آتش از"دپو" بلند می‌شود؛ عمو آنجاست...

 یکی داد می­‌زند"ایستگاه راه­‌آهن..."خانواده! دوستان! خدای من...

به سمت راه­‌آهن می‌دویم؛"اکرم غفاری"پا به پایم می‌دود؛ "شهلا" نگران نباش؛ همه با همیم...

نزدیک بازار روز که می‌رسیم، جلویمان را می‌گیرند که "بازار خراب شده"؛به سمت "ناحیه"می‌دویم؛نگاهی به پشت سرم می‌اندازم؛ "اکرم" نیست...

پسر جوانی از درون جوی آب کنار خیابان بیرون می‌آید؛ بر سرش می‌زند و می­‌خندد. می‌گویند موجی شده!صدایی می‌آید: "بخوابید رو زمین...بخوابید."صدای سوتکش داری می­‌آید؛صدای راکت. سربازی از سمت بلیت فروشی می­‌دودو ما را هل می­‌دهد روی زمین. انفجار...دود...جیغ و آتش.صدای آمبولانس قطع می شود. شیشه­‌های "ناحیه"روی زمین می‌ریزند.

بلند می­‌شویم که دوباره به سمت "بازار"برویم؛ "ندا"، خواهرم،می‌پرسد: "دفتر نقاشی و کیفم چه می‌شود؟ زنده می‌مانیم؟" نگاهش می­‌کنم؛ شاید...

نگاهی به دور و بر می‌اندازم؛ همه سربازها روی پله­‌های راه­‌آهن افتاده‌اند.سر یکی از سربازها که ریش حنایی رنگی هم دارد، وسط خیابان رها شده و با چشمانی باز،خیره به ما مانده. دور میدان نزدیک بلیت­ فروشی،بوی دود و بدن‌های سوخته و پاره پاره در هم آمیخته؛ یکی نجوا می‌کند "یا حسین..."

خواهرم سر رها شده در خیابان را که می‌بیند، جیغ می­‌کشد! سر او را در آغوش می‌گیرم و دست‌هایم را روی چشمانش می‌گذارم."ندا"با نگاهش از من می‌پرسد:"بابا و مامان زنده‌اند؟" بمباران همچنان ادامه دارد...

سربازی همراه ما می‌آید تا ما را به خانه برساند. در مسیر خانه، به سرباز می‌گویم که "مراقب خواهرم باش؛ توی بمباران قبلی سرش آسیب دیده"؛ به سرباز غُرمیزنم که آخر این جنگ کی تمام می‌شود؟ همه کشته شدند! که سرباز یاد دوستانش در جبهه می‌افتد.

نزدیک خانه دوستم را می‌بینم؛ سراغ "اکرم"را از او می‌گیرم که می‌گوید "ترکش خورد". می‌رسیم جلوی خانه. همسایه‌ها توی حیات خانه‌مان جمع شده‌اند. پدر و مادرم را که می بینم، دیگر نمی‌توانم جلوی سرازیر شدن اشک را بگیرم. در آغوش می‌کشیم همدیگر را. سراغ برادرم را می‌گیرم که می‌گویند مجروح شده.نگاهی به پدرم می‌اندازم. کارمند راه‌آهن است و حالا حتما خیلی از همکارانش شهید شده‌اند. پدر می­‌پرسد:چطور آمدید"؟

چشمانم دنبال سرباز می‌رود، او رفته...

غروب است و هوا مه گرفته و میدان راه­‌آهن اندیمشک با مجسمه سوزن­بان، استوار و فانوس به دست به دوردست­ها می­‌نگرد؛ سوت قطار مرا از خاطره‌ها جدا می‌کند و دوباره چشمم به عکس شهدای راه‌آهن می‌افتد."

منبع: ایسنا



۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

فرمانده ای که تا پای جان پای عهدش ماند

فرمانده ای که تا پای جان پای عهدش ماند

 

سایت ساجد - علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.

او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشگر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره حسن طاهر عطشانی هم‌رزم شهید می‌آید:

بعد از آزادسازی خرمشهر و انجام عملیات‌های رمضان، والفجر مقدماتی و والفجر یک بود که فرمانده وقت سپاه پاسداران، محسن رضایی به علی هاشمی مأموریت شناسایی هور را دارد و قرارگاه سری نصرت تشکیل شد و هیچکس از فعالیت‌های ما خبر نداشت حتی روی ماشین‌ها ‌آرم جهاد سازندگی زده بودیم تا کسی متوجه تشکیلات قرارگاه نصرت نشود.

چیزی حدود یک سال مخفیانه در هور کار کردیم تا توانستیم کل هور را شناسایی کنیم غواصی یاد بگیریم و اساسا فضای هور را بشناسیم و زندگی را در آن بیاموزیم زندگی در این منطقه بکر و وحشی چیزی نبود که به سادگی امکان پذیر باشد. اما همه این مشقت‌ها و سختی‌ها با حضور گرم و صمیمی علی هاشمی قابل تحمل می‌شد.

حاجی در تمامی مراحل کنار ما بود و مثل یک بسیجی ساده پا به پای ما حرکت می‌کرد در عملیات آزادسازی فاو نیروهای ما چندین کیلومتر پیشروی کرده بودند و هواپیماهای دشمن خط عقبه ما را زیر آتش گرفته بودند وقتی متوجه حضور حاجی شدم با ناراحتی به او گفتم: «برای چه به اینجا آمدی؟ تو نباید اینجا باشی این کار تو نیست تو فرمانده سپاهی باید برگردی عقب اینجا خطرناک است».

علی هاشمی در پاسخ به من گفت: «من بچه‌های مردم را آوردم اینجا حالا خودم بروم توی سنگر بشینم؟ من باید جلوتر از تمام رزمندگات باشم حالا برگردم عقب؟ من بچه‌ها را تنها نمی‌گذارم حتی اگر شهید شوم».

خاطرم هست دو شب قبل از «تک عراق» به «جزایر مجنون» در سنگر نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم حاج علی گفت: «من جزایر را به عراق نمی‌دهم اگر این جزایر از دست برود من قسم می‌خورم دیگر به خانه برنمی‌گردم». من به او گفتم: «حاجی این چه حرفی است می‌زنی؟» اما او محکم و مصر قسم خورد که در صورت سقوط جزایر او به خانه باز نخواهد گشت.

 روز چهارم تیرماه سال 67 وقتی در اوج حملات عراق بودیم سردار غلامپور گفت: «عقب نشینی کنیم». ساعت درست یک ظهر بود حاج علی با سیاست خاص خودش همه را به عقب فرستاد اما خودش به همراه «مهدی نریمی» و «بهنام شهبازی» به داخل سنگر بازگشتند بعد از آن هم ما نتوانستیم هیچ اطلاعی از سرنوشت آن‌ها به دست آوریم.

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

وصیت یک شهید

وصیت یک شهید

تمام عمر مان باید در پی گوهر های نابی باشیم که بهانه های حضرت حق برای  خلقت اند، اما این گنجها در کنار ما وجود دارند و بهره ما اندک،فرماندهانی همچون پاسدار شهید حسین قنبری نودهی فرمانده گروه چریکی جندالله  که عاشقانه زرق و برق دنیا را رها کردند و به سوی وصال با پروردگارشان شتافتند ،به مناسبت ایام  شهادت این شهید عزیز مطالب زیر تقدیم مخاطبان گرامی می شود، باشد که گوچه چشمی به ما بیندازند.

آغاز حیات طیبه تا شهادت

پاسدار شهید حسین قنبری نودهی در سحرگاه پانزدهم اردیبهشت سال 1344 در روستای نودهک از توابع شهرستان نکا در خانواده ای مذهبی چشم به جهان گشود ،شهید قنبری از همان دوران کودکی با عشق به اهل بیت و با زمزمه های عاشقانه  مادر رشد و پرورش یافت و به ایام جوانی پا گذاشت در آن سالها تحت تأثیر حرکت انقلاب اسلامی به صف انقلابیون پیوست و همراه با دیگر بچه های روستا به  مبارزه با طاغوت پرداخت ، با شروع جنگ تحمیلی در زمره اولین گروههای اعزامی به جبهه در صف جهادگران با عنوان مقدس  بسیجی به جبهه اعزام شد و پس از مجروحیت در این دوره خلعت مقدس پاسداری را برتن کرد و در شهرهای عملیاتی پاوه ،سنندج  و سردشت خدمت نمود.

در این دوره ،حسین به دلیل علاقه و روحیاتش از سوی فرماندهان به عنوان فرمانده گروه چریکی جندالله در منطقه سردشت انتخاب شد ، روح عرشی شهید قنبری نودهی  بیقرار وصل پرودگار و دوستان شهیدش بود ،این را از نورانیت شبهای مناجاتش در ایام شهادتش نقل کرده اند و سرانجام  این شهید بزرگوار در 20 مهرماه 61 مزد مجاهدتهایش را گرفت و در اثر اصابت گلوله مستقیم در ارتفاعات سردشت  آسمانی شد و به عرشیان پیوست.و سرانجام اولین شهید روستای نودهک، حسین قنبری نودهی همچون ارباب بی کفن حسین (ع) در روز عاشورا به خاک سپرده شد.

نماز اول وقتش هیچ گاه ترک نمی شد

مادرش از ویژگی های حسین نقل می کند :حضور مستمر و همیشگی در نماز جمعه داشت و سفارش می کردقرآن را با معنی بخوانید تا دلچسب باشد.اهل دعای کمیل و زیارت عاشورا بود و خودش هم مداحی می کرد ، نماز اول وقتش هیچ گاه ترک نمی شد .

شجاع و نترس بودن، اهل کار و تلاش و خیلی چیزهای دیگر که الان یادم نیست. همه اینها باعث شده بود تا ما حسین را نشناسیم ولی خدا حسین را شناخت و او به مراد دلش رسید. یادم است با پدرش به مشهد رفته بودیم صبح جمعه حسین لباسهایش را پوشید و راهی نماز جمعه شد بچه های دیگر هم بودند اما او تنها رفت.

دستگیری از پیر زنی که همه او را می رنجاندند

دوستان و همرزمان شهید نقل می کنند: پیرزنی فقیر در یکی از روستاهای مجاور پادگان سردشت زندگی می کرد که وقتی از خانه بیرون می آمد مردم او را اذیت می کردند. شهید قنبری با لباس نظامی کارهای پیرزن را انجام می داد و برای او خرید می کرد، این کارش باعث شده بود کسی پیر زن فقیر را دیگر نرنجاند.

دیوار چینی دور پادگان شروع شده بود و همه کمک می کردند. حسین که بنایی را بلد بود با پای برهنه از بالای چوب بست به زمین می آمد و بلوک سیمانی و سنگ را می گرفت و می برد بالای چوب بست و دیوار می چید و سفارش به اجر اخروی و ثواب بسیار می کرد.

آرزو دارم اولین شهید روستا شوم

دو سه شب مانده بود به عملیات، بچه ها همه دور هم نشسته بودند و همه داشتند آرزوهایشان را به دیگران می گفنتند. همه کنجکاو شده بودند که بدانند آرزوی حسین چیست. یکی از بچه ها از ایشان سوال کرد و ایشان جواب دادند که دو آرزو دارد یکی اینکه اولین شهید روستا شوم و دوم اینکه صورت نورانی امام خمینی (ره) را ببینم.


.

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

پیروزی که کام تلخ فرمانده را شیرین کرد

پیروزی که کام تلخ فرمانده را شیرین کرد

 

عقیده زن و مرد ندارد و وقتی قرار است بجنگی تا عقیده‌ات را گسترش دهی یا بجنگی و از عقیده‌ات دفاع کنی، دیگر جنگیدن زن و مرد ندارد. هر دو تلاش می‌کنند به هدف برسند. آن‌چه در صدر اسلام و در دوران انقلاب اسلامی مردم ایران می‌بینیم. خیلی شبیه به هم هستند؛ زنانی که در جنگ‌های پیامبر همراه مردان بودند تا اسلام پیروز شود و زنانی که همراه مردان انقلاب مبارزه می‌کردند تا انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شود. هر دو گروه هم یک هدف داشتند: به کرسی نشاندن حرف اسلام.

 مرد تنها نمی‌تواند زندگی کند. نمی‌تواند بجنگد. نمی‌تواند دفاع کند. زنی می‌خواهد که همراهش باشد. در زندگی. در جنگ. کسی که درکش کند و بداند که مرد برای خدا می‌رود. زنی که در خانه از دارایی‌هایی که مهمترینش عزت و فرزندان هستند مراقبت کند. در دوران دفاع مقدس زنان مردان رزمنده سختی‌های بسیاری می‌کشیدند. چه‌ آنها که در شهر‌ها دور از همسرانشان بودند، چه آنها که همراه همسرانشان به مناطق جنگی می‌رفتند.

انتشارات فاتحان به کوشش خانه فرهنگ و هنر ساقیا و به نویسندگی سعید زاهدی و سمیه شریفلو کتاب «نگاه پر باران» را منتشر کرده است. نویسندگان در این کتاب تلاش کرده‌اند حضور هشت ساله‌ی زنان را در جنگ عراق علیه ایران روایت کنند. روایتی که قرار است زن را بخشی از جنگ ببیند و بر بخش‌های از جنگ نور بتاباند که زنان بیشتر حضور داشته‌اند.

 این کتاب با بیان 549 روایت کوتاه در 8 بخش به موضوعاتی مانند حضور زنان در جنگ، زنان در نخستین روزهای دفاع مقدس، آوارگی زنان در هشت سال جنگ، زنان در پشتیبانی جنگ، همراهی زنان با مردان رزمنده، مادران و همسران شهدا، درگیری زنان با جنگ در شهر‌ها و همسران جانبازان و مفقودان می‌پردازد. در ادامه روایتی که از «مردان دشت نور» خاطرات فرماندهان نیروی زمینی ارتش به تألیف «ابوالفضل نوراوئی» برگزیده شده، می‌آید:

 همیشه صبر کارساز نبود و برخی وقت‌ها فرزندی می‌میرد و زن در تنهایی، بچه را به خاک می‌سپرد. در گرماگرم عملیات فتح المبین بود دختر شانزده ساله‌ام که سرطان داشت بیمارستان بود آخرین لحظات عمرش بود به همسرم خبر دادیم برای وداع بیاید تهران.

پیغام داد دخترم در تهران کسانی دارد که کنارش باشند اما من نمی‌توانم فرزندان سربازم را تنها بگذارم. آن روزها سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام بود از یک طرف دختر جوانم ذره ذره جلوی چشمانم آب می‌شد و از طرف دیگر باید خانه را اداره می‌کردم.

 هرچه به شوهرم اصرار کردم بیاید تهران، قبول نکرد. فقط دلداریم می‌داد و می‌گفت «صبر کن». اواخر اردیبهشت حال دخترم بدتر شد با اینکه دخترمان را خیلی دوست داشت نیامد. وقتی مارش عملیات بیت‌المقدس را شنیدم متوجه شدم چرا نیامده است.

 از اول زندگی به من گفته بود از نظر او انجام وظیفه مهم‌ترین اصل زندگی یک ارتشی است. وقتی دخترم در آستانه مرگ قرار گرفت باز با او تماس گرفتم و بازهم از من خواست مقابل مشکلات محکم باشم. این بار صدایش می‌لرزید معلوم بود غم بزرگی دارد.

 دخترم از دنیا رفت. حتی شوهرم نتوانست برای خاک سپاری‌اش بیاید. دیگر او را درک می‌کردم همین مساله نیامدنش در آن شرایط روحیه مضاعفی به سربازان منطقه بخشیده بود. وقتی خرمشهر آزاد شد، سرهنگ نیاکی در حالی از آزادی خرمشهر در مصاحبه‌ای صحبت می‌کرد که شادی این آزادی را به داغ مرگ فرزندش ترجیح داده بود. سرانجام 45 روز بعد از فوت دخترش به تهران آمد.

۲۰ آبان ۹۴ ، ۲۰:۴۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

حرم شهدای گمنام

حرم شهدای گمنام شهر وزوان


در زیارت ناحیه است که دعا زیر قبه حسین(ع) پاره تن پیامبر(ص) مستجاب می شود و خداوند شفا را در تربت پاک سید الشهدا(ع) گذاشته است و اگر تو سری به بوستان شاهد شهر وزوان بزنی ، خواهی دید که پاره های تن حسین(ع) در آنجا دفن شده اند و مگر نه این است که فرمود:

«شیعیان ما از باقی مانده گل ما خلق شده اند»

پیامبر فرمود: «من و علی پدران این امت هستیم» و از آنجا که «کلهم نور واحد» هستند، پس حسین(ع) نیز پدر این امت است و اباعبدلله و تو شهید گمنام را عبدالله خطاب می کنی و حسین اباعبدالله است.

از خود بی خود می شوی وقتی به زیر قبه این پنج شهید گمنام می روی و دیگر چیزی بین اینجا و کربلا فاصله نمی بینی.

اینجا قطعه ای از کربلاست و مگر نه این است که «کل ارضٍ کربلا»

آری چه غریبانه در میان خاک آرمیده اند و آدمی را شرمگین می کنند و به او نشان می دهند که ماندن در رفتن است از این دیار خاک؛ و تا خاک نشوی، به افلاک نخواهی رفت.

آری اینجا قطعه ای از کربلاست و به نظر می رسد این 5 شهید گمنام به خوبی دریافته اند که «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» و عاشورا هنوز ادامه دارد و وجود این شهیدان راه حق بعد از حادثه کربلا ،مبیّن این ها است.

به راستی در می یابی که حسین(ع) هنوز در کربلا انتظار یاران خود را در طول همه دوران تاریخ می کشد و چه خوش رفتی است رفتن با شهادت و پیوستن به خیل عاشقان حسین(ع) .

آری شهیدان گمنام در این دنیای فانی گمنام هستند و نام و نشانی ندارند اما آنها در پیش پروردگارشان عندربهم یرزقونند و بالاتر از این رضوان الهی است. خود خدا این شهیدان را می خرد و خود تضمین کرده است این خرید و فروش را، و چه مبارک خرید و فروشی که:

ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بانَّ لهم الجنه ، یقاتلون فی سبیل الله.

فیفتلون و یقتلون وعدا علیه حقّا فی التوراه والانجیل و القرآن و من أوفی بعهده من الله فاستبشروا ببیکم الذی بایعتم به و ذلک هوالغور العظیم.

 

آدرس:شهر وزوان، خیابان امام خمینی، بوستان شاهد، حرم شهدای گمنام

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

13 آبان تاریخ 3 واقعه بزرگ در ایران

  آفتاب: روز 13 آبان که در تقویم به عنوان روز مبارزه با استکبار نام‌گذاری شده یادآور سه واقعه مهم در تاریخ معاصر ایران است که در سه دوره مختلف رخ داده و به همین دلیل این روز را در تاریخ کشور به عنوان روزی به یادماندنی به ثبت رسانده است. 

تبعید امام خمینی(ره) به ترکیه در 13 آبان 1343، 13 آبان 1357 که روز دانش‌آموز نام گرفت و تسخیر لانه جاسوسی در 13 آبان 1358 عنوان این سه واقعه تاریخی است که نمی‌توان هیچ یک را از نظر اهمیت نسبت به دیگری اولی تر دانست چرا که هر کدام در دوره وقوع تاثیر گذاری خاص خود را داشته و شرایط را به نحوی تغییر داده‌اند.

تبعید امام خمینی به ترکیه 13 آبان 1343

کاپیتولاسیون یا حق قضاوت کنسولی حقی است که به اتباع بیگانه داده می‌شود و آنها را ازشمول قوانین کشور مصون ومستثنی می‌کند؛ درواقع در صورت ارتکاب جرم در خاک کشور، دولت میزبان حق محاکمه آن مجرم را ندارد.

کاپیتولاسیون ریشه در استعمار دارد و کشورهای استعمارگران این قانون را به کشورهای ضعیف تحت‌ سلطه تحمیل می‌کردند؛ کاپیتولاسیون درایران طی معاهده ترکمانچای برای اتباع روسیه به رسمیت شناخته شد و پس ازآن برخی کشورهای استعمارگر دیگر، این امتیاز نامشروع را بعلت ضعف حکومت های قاجاریه کسب کردند؛ اما، کاپیتولاسیون در سال 1306، تحت فشار افکار عمومی و فضای حاکم بر روابط بین‌الملل پس از جنگ اول جهانی لغو گردید.

هنوز بیش از 3 دهه از الغای کاپیتولاسیون نمی‌گذشت که محمدرضا پهلوی احیاگر مجدد آن شد. کابینه اسدالله علم در سیزدهم مهر سال 1342، به دستور شاه، پیشنهاد آمریکا مبنی‌بر اعطای مصونیت قضایی به اتباع آمریکایی را به صورت یک لایحه قانونی در هیتت دولت تصویب کرد.

چندی بعد این خبر به حضرت امام رسید و ایشان را به خروش و فریاد واداشت به طوری که در4 آبان 1343 ایشان طی نطقی تاریخی به رسوایی این اقدام ننگین پرداختند.

فرازهایی از سخنرانی ایشان چنین بود: « ... دولت با کمال وقاحت از این امر ننگین طرفداری کرد، ملت ایران را از سگ‌های آمریکایی پست‌تر کردند.

اگر چنانچه کسی یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد، بازخواست از او می‌کنند؛‌ اگر شاه ایران یک سگ آمریکایی را زیر بگیرد بازخواست می‌کنند و اگر چنانچه یک آشپز آمریکایی شاه ایران را زیر بگیرد، مرجع ایران را زیر بگیرد، بزرگترین مقام ایران را زیر بگیرد، هیچ کس حق تعرض ندارد...». رژیم که در طول دو سالی که امام قیام کرده بودند، نتوانسته بود با هیچ شیوه‌ای، ایشان را آرام کند، تنها یک راه پیش پای خود می‌دید و آن تبعید امام بود.

در شب 13 آبان 1343، صدها کماندو به همراه مزدوران ساواک به منزل امام در قم حمله‌ور شدند ایشان را دستگیر و به تهران منتقل کردند و سپس با یک هواپیمای نظامی ایشان را به ترکیه تبعید کردند. این سرآغار هجرتی بود که 14 سال بعد پیروزی انقلاب اسلامی را به بار آورد.

روز دانش‌آموز 13 آبان 1357

در حالی که انقلاب اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی(ره) به روزهای سرنوشت سازی نزدیک می‌شد همه اقشار مردم ایران از زن و مرد و پیر و جوان، سعی در ایفا کردن نقش تاریخی خود و عمل به تکلیف الهی داشتند. در این میان دانش‌آموزان و نوجوانان شور و حال دیگری داشتند.

صبح روز 13 آبان 1357، دانش‌آموزان در حالی که مدارس را تعطیل کرده بودند، به سمت دانشگاه تهران حرکت کردند تا صدای اعتراض خود را به گوش همگان برسانند.

این جوانان پر شور و خداجو، گروه گروه، داخل دانشگاه شدند و به همراه دانشجویان و گروه‌های دیگری از مردم در زمین چمن دانشگاه اجتماع کردند. ساعت 11 صبح، مأموران،‌ ابتدا چند گلوله گاز اشک‌آور در میان این جمعیت خروشان پرتاب کردند؛ اما، اجتماع کنندگان در حالی که به سختی نفس می‌کشیدند، صدای خود را رساتر کرده و با فریاد الله‌اکبر، لرزه بر اندام مأموران مسلح شاه افکندند. در این هنگام تیراندازی آغاز شد و جوانان و نوجوانان بی‌گناه، یکی پس از دیگری، در خون خود غلتیدند. در این روز، 56 نفر شهید و صدها نفر مجروح شدند.

حضرت امام(ره) در پیامی به همین مناسبت فرمودند: «... عزیزان من صبور باشید، که پیروزی نهایی نزدیک است و خدا با صابران است ... ایران امروز جایگاه آزادگان است... من از این راه دور، چشم امید به شما دوخته‌ام ... صدای آزادی‌خواهی و استقلال‌طلبی شما را به گوش جهانیان می‌رسانم.»

به خاطر گرامیداشت یاد و خاطره شهیدان دانش‌آموز، این روز در تاریخ انقلاب اسلامی به نام روز دانش‌آموز نام‌گذاری شده است.

تسخیر لانه جاسوسی ـ روز مبارزه با استکبار جهانی 13 آبان 1358

در ابتدای انقلاب و زمان حکومت دولت موقت با هدف وادار کردن آمریکا به استرداد شاه و اموال ملت ایران، دانشجویان تصمیم به اشغال سفارت آمریکا گرفتند. دانشجویان از دانشگاه‌های تهران، پلی‌تکنیک، صنعتی شریف، شهید بهشتی و ... گرد هم آمدند و طی یک راهپیمایی تا سفارت آمریکا از دیوارهای سفارت بالا رفته و علیرغم مقاومت محافظین و آمریکایی‌ها، سفارت را به تصرف کامل درآوردند.

در هنگام تسخیر سفارت، آمریکایی‌ها به سرعت مشغول نابود کردن بسیاری از اسناد دخالت‌ها و تجاوزارت و غارت‌های خود شدند ولی پس از تسخیر سفارت به سرعت از نابودی باقی‌مانده اسناد جلوگیری شد و بعدها اسنادی که از لانه جاسوسی آمریکا به دست آمده بود چاپ شده و در اختیار همگان قرار گرفت. به محض انتشار این خبر، مردم بسیاری با خشم و انزجار مقابل لانه جاسوسی تجمع کرده و از حرکت دانشجویان حمایت کردند.

امام خمینی‌(ره) نیز در پیامی این حرکت را انقلاب دوم و بزرگ‌تر از انقلاب اول نامیدند. این حرکت دانشجویان معترض، خشم آمریکایی‌ها را برانگیخت و آنها که ناتوان از درک ملتی استقلال‌طلب و آزادی‌خواه بودند، دست به اقداماتی بر ضد جمهوری اسلامی ایران زدند؛ از آن جمله فشار آوردن به مجامع بین‌المللی مانند سازمان ملل، سازمان کنفرانس اسلامی، شورای امنیت و ...، ایجاد جو منفی تبلیغاتی علیه دانشجویان مسلمان و برخی اقدامات دیگر از جمله آنهاست.

اما پس از بی‌ثمر ماندن، آنها به اقدامات جدی‌تری روی آوردند؛ از جمله قطع کامل روابط سیاسی در 20 مهر 1359، حمله نظامی به ایران و تجاوز به خاک کشورمان که به شکست مفتضحانه آنها در صحرای طبس انجامید و نیز محاصره اقتصادی و بلوکه کردن دارای‌ها و اموال ایران و... که هیچ‌کدام تاکنون درعزم ملت ایران برای مقابله با ظلم و بی‌عدالتی جهانی ومنشا اصلی آن در جهان یعنی استکبار جهانی و آمریکا خللی وارد نکرده است.

و این‌گونه نام روز 13 آبان برای همیشه در تاریخ ایران ماندگار شد.
۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۰:۳۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی