در صورت لود نشدن عکس , این متن نمایش داده میشود
در صورت لود نشدن عکس , این متن نمایش داده میشود
بایگانی دی ۱۳۹۴ :: شهدا و امور ایثارگران پایگاه سید الشهدا

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

وصیت نامه شهید مهدى نجفى

وصیت نامه شهید مهدى نجفى

 

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام على رسول الله صلى الله علیه و آله

السلام على الائمة الهداه المهدیین و رحمةالله و برکاته

اللهم الرزقنا الشهاده و احشرنا بحمد و آله بحق محمد و آله

اینجانب مهدى نجفى فرزند على متولد و بچه کاشان، مشغول در ستاد پشتیبانى‏مناطق جنگى جنوب جهاد سازندگى وصیت مى‏کنم که در هر جبهه‏اى شهادت نصیبم‏شد، در همان منطقه به شکلى که مقدور باشد، بخاکم بسپارید.

پدر بزرگوارم و مادر بسیار عزیزم! ناراحت نباشید و فقط دعا کنید خداوندگناهان کبیره و کثیره مرا بیامرزد.

مى‏خواهم با محمد و على و فاطمه و حسن و حسین و فرزندانش صلى الله علیه وآله و سلم محشور شوم و به دیدارشان برسم.

خدا امام امت خمینى بزرگوار را عمر زیاد عطا فرماید و ما را پیرو حقیقى او قراردهد که پیرو حضرت مهدى )عج( خواهیم بود و سفارش مى‏کنم کاملاً از این بزرگوارپیروى کنید.

اللهم اغفرلى و والدینى و للمومنین یوم یقوم الحساب

فرزند اسلام و بنده خدا انشاالله مهدى نجفى

ساعت 8/5 شب 60/12/29 که احتمالاً شب حمله است.


۲۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

وصیت نامه شهید مهندس محمد رضا موحدیان

وصیت نامه شهید مهندس محمد رضا موحدیان

همسر محترمه شهید مهندس موحدیان در مورد وصیت نامه شهید مى‏گوید:

یکى از دوستان به من گفتند که چرا ایشان وصیت نامه ننوشته‏اند، گفتم: نمى‏دانم.خود آن شخص شب که رفتند منزلشان، در خواب دیده بودند که شهید موحدیان به‏ایشان گفته بودند: "شما که وصیت نامه مرا مى‏خواهید، وصیت نامه پشت عینک من‏است!"روز بعد همان خانم به من گفتند که عینک آقاى موحدیان پیش شماست؟پرسیدم، چطور؟ گفت: این شهید به من در خواب اینطور گفته‏اند!! من رفتم و عینک‏ایشان را پیدا کردم و دیدم، وقتى ایشان شهید شده بودند، مقدارى از خونشان به عینک‏پاشیده بود، بلافاصله گفتم: اللَّه اکبر! ایشان با خواب گفته‏اند که: چه وصیتى بالاتر ازخون من! که شما بخواهید به آن عمل کنید.(64)

۲۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

وصیت نامه عزت‏الله لچینانى

وصیت نامه عزت‏الله لچینانى

بسم الله الرحمن الرحیم

"وَ لا تَحْسَبَنَ الَذینَ قُتِلُوا فى سَبیلِ اللَّهِ اَمْواتاً بَلْ اَحْیاءٌ عِنْدَ رِبِهِمْ یُرْزَقُونْ"

"گمان نکنید کسانى که در راه خدا کشته شده‏اند، مردگانند، بلکه آنان زنده‏اند و در نزدخدایشان روزى مى‏خورند."

با درود و سلام بر منجى عالم بشریت حضرت مهدى موعود )عج( و درود وسلام بر نایب بر حقش خمینى بت شکن و درود و سلام بر خانواده‏هاى شهدا، اسرا ومفقودین و با درود فراوان بر تمام امت مسلمان و در خط امام وصیت نامه خود راآغاز مى‏کنم.

اکنون که در زمانى زندگى مى‏کنیم که همانند زمان امام حسین است و روزهایش‏همانند روز عاشورا است و کربلایش مانند کربلاى حسین)ع(، بر ماست که به نداى هل‏من ناصر حسین زمان )امام امت( لبیک بگوییم و امام عزیزمان را یارى رسانیم.

اکنون که خداوند منان توفیق حضور در جبهه و جهاد در راه اسلام را به ما داده‏است خدا را شکر مى‏کنم و شکر گزارم که در زمانى زنده‏ایم که بتوانیم تا آخرین قطره‏خونمان در راه اسلام و قرآن دفاع کنیم و اگر خداوند قبول کند خونى که در رگهاى ماجریان دارد را در راه اسلام و پایدارى آن بریزیم.

توصیه من به امت قهرمان این است که همانطورى که تا به حال پیرو امام بوده‏ایدو او را یارى نموده‏اید تا آخر نیز با او باشید. دست از امام و رهبر عزیزمان برندارید.خط امام همان خط رسول الله)ص( است. یک لحظه از آن غافل نشوید و ازکمبودهاى دنیوى شکایت نکنید که هر جنگى کمبودى دارد، همانطورى که در زمان‏رسول الله )ص( نیز یاران آن حضرت در شعب ابى طالب با کمبودها مواجه شدند وآنقدر مقاومت کردند که حتى براى خوراکى خود هر سه نفر از آنها یک دانه خرمااستفاده مى‏کردند چون به خاطر اسلام بود.

مهمتر از همه از نماز و واجبات الهى دست برندارید که نماز ستون دین است و ماهم براى پا بر جا بودن همین نماز جنگ مى‏کنیم.

سخنى چند با پدر و مادر بزرگوارم که زحمت‏ها کشیدند تا مرا بزرگ کردند و به‏اینجا رساندند که نمى‏دانم چگونه از آنان قدردانى بکنم.

هر وقت عازم جبهه مى‏شدم مانع رفتن من نمى‏شدند، حتى خدا را شکرمى‏کردند که چنین فرزندى را تربیت کردند.

هر چند که براى آنها فرزند خوبى نبودم و نتوانستم آنطور که باید حق فرزندى‏را اداء کنم، معذرت مى‏خواهم و از شما حلالیت مى‏طلبم. از شما مى‏خواهم درمصیبت‏ها صبر و مقاومت کنید.

از برادران و خواهرانم و کلیه خویشان  آشنایان حلالیت مى‏طلبم و از آنهاعذرخواهى مى‏کنم، اگر به آنها آزار و اذیتى رساندم. به آنها توصیه مى‏کنم که‏فرزندانتان را طورى تربیت کنید که همیشه یار و یاور اسلام باشند و از واجبات الهى‏دست برندارند.

از پدر و مادرم مى‏خواهم که دو ماه روزه مرا بگیرند و یکسال نماز هم برایم‏بخوانند و حساب‏هاى مرا در طى این چند ماهى که از جهاد حقوق گرفته‏ام، صاف‏نکرده‏ام و از شما مى‏خواهم که حساب این چند ماه را صاف کنید و اگر چیزى به آن‏تعلق گرفت آن را بپردازید و حدود 10000 ریال نیز به عنوان رد مظالم برایم‏بپردازید و از این نظر نیز خداوند را شکر مى‏کنم که مال و ثروتى در این دنیا نداشتم که‏مرا به دنیا مشغول کند و دست از قرآن و اسلام بردارم و به دنیا و مال و ثروت دل‏ببندم.

"والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته"

65/9/29 عزت‏الله لچینانى

 


۲۰ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

فرازى از وصیت نامه شهید عبدالحمید امیرکاوه

فرازى از وصیت نامه شهید عبدالحمید امیرکاوه

در جامعه جان هیچ مهم نیست، آن هدف مهم است که امام حسین)ع( خود و یارانش‏بخاطر هدف و احیاى دین حق از جان خود گذشته، این یک مشخصه بارز اسلام است که‏فرد را آنطور مى‏سازد که در راه هدف مقدس خود بهترین سرمایه عمر یعنى جان را خیلى‏آسان در راه او مى‏دهد.(15)


۱۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

وصیت نامه شهید محسن الشریف

وصیت نامه شهید محسن الشریف

"بسم الله الرحمن الرحیم"

اى على، هر که وقت مرگ، وصیتى خوب و کامل نکند در مردن او نقصانى وجوددارد که به شفاعت نایل نمى‏شود.

قسمتى از وصیت نامه نبى اکرم)ص( به على)ع(

خدایا شهادت مى‏دهم که غیر از تو خدایى نیست و من بنده توأم، خدایا شهادت‏مى‏دهم که محمّد )ص( رسول و فرستاده بر حق توست، گواهى مى‏دهم که امامان ازعلى )ع( تا قائم )عج( همه بر حق‏اند و من پیرو آنها هستم، شهادت مى‏دهم که منتظرِقائمِ بر حق هستم و شهادت مى‏دهم که خمینى نایب بر حق مهدى توست.

اى خداى بزرگ تو را شکر مى‏کنم که این فوز عظیم را نصیب من کرده‏اى و به‏شهادت رضایم دادى.

اى خداى بزرگ تو را شکر مى‏کنم که مرا بنده خود قرار دادى و گرفتاروسوسه‏هاى نفس نگردانیدى.

اى خداى بزرگ تو را شکر مى‏کنم که دلم را پاک گردانیدى و در گرداب‏ناملایمات و مشکلات به راه راست هدایتم کردى و در امتحان بزرگ مرا سر بلند و روسفید نمودى و دلم را به نور عشق و ایمان منوّر کردى.

اى خداى بزرگ تو را شکر مى‏کنم که در این زمان هستم و رهبرى این چنین دارم وحیات و ممات مرا با حق عجین نمودى و به من لیاقت دادى که در چنین شرایط سختى‏از حق دفاع کرده و همه وجود خود را در این راه فدا نمایم.

خداى بزرگ تو را شکر مى‏کنم که دوستان مؤمن ما، مجاهدین راه حق،رزمندگان عزیز و این امت شهید پرور را در این امتحان سخت موفق کردى و به آنهافرصت دادى که همه سختى ها، مشقت ها، فشارها و شهادت ها را تحمل نمایند و به‏پیکار بى‏امان خود ادامه دهند و لحظه‏اى از طریق حق منحرف نشوند.

خدایا تو محال را ممکن نمودى، تو به من فرصت دادى که در مقابل زوربایستم و بر خلاف سیل، شنا کنم و در میان طوفان، کلمه حق را ادا نمایم.

اماما، من پیام شما را شنیدم و چون جز خون خویش چیزى نداشتم، آن را نثاراسلام نمودم، باشد که با خون ناقابلم بتوانم گامى مثبت براى اسلام عزیز بردارم.

برادران مؤمنم، باید انقلاب حسینى را دنبال نماییم تا انقلاب خمینى استمرارداشته و به انقلاب مهدى )عج( برسد. همانطور که یاران حسین شهید شدند تا انقلاب‏خمینى پا بر جا بماند، ما نیز باید شهید شویم تا این انقلاب به انقلاب حضرت مهدى)عج( متصل شود.

برادران مؤمنم، از اَبَرْ نکبت ها و ایادى داخلى و خارجى آنها ترسى به دل نگیرید که‏خدا فوق آنها و به او تکیه کنید تا موفق و پیروز شوید و همیشه پشتیبان امام خمینى ودر مسیر سیل امت و انقلاب اسلامى باشید و از ولایت فقیه و نظام جمهورى اسلامى‏حمایت کنید و براى نابودى تمامى ابر شیطان ها به نداى "هل من ناصر ینصرنى" امام‏لبیک بگویید و عاشقانه همچون شهداى دیگر روانه شهر شهادت شوید و تا آخرین‏قطره خون مبارزه نمایید.

پدر عزیزم، از شما طلب عفو و بخشش به خاطر نافرمانى‏هایى که تا الان کرده‏ام،مى‏نمایم. مرا ببخشید تا خداوند از من راضى و خشنود باشد و شما را به پیروى از امام‏وصیت مى‏نمایم.

مادر عزیزم، من نمى‏توانم از شما طلب بخشش نمایم، در حالى که عمرى به شمابدى و نافرمانى کرده‏ام. چطور در آن دنیا جواب گوى نافرمانى‏هایم باشم. مى‏دانم که‏شما چه زجر ها و زحماتى را در قبال بزرگ کردن من بر خود هموار نمودید، مراببخشید چرا که سخت به بخشش شما نیازمندم. مادرم براى من گریه مکن و اگرخواستى گریه کنى بر حسین و یارانش اشک بریز تا صبر بر تو ببارد و آرامش جایگزین‏ناراحتى‏هاى شما شود.

اى خواهران برادران از شما نیز حلالیت مى‏طلبم.

و در آخر چند وصیت به همه مى‏نمایم.

1- هر کارى خواستید انجام دهید، ببینید براى خداست یا نه، اگر براى خدا نبود، ازانجام آنها دورى نمایید.

2- دنبال هواهاى نفسانى نروید که شما را به گمراهى مى‏کشاند.

3- بچه‏هایتان را با شهادت آشنا نمایید و درس شهادت به آنها بدهید تا مجاهد شوند.

4- دست از امام برندارید که اهل کوفه مى‏شوید و تا ابد پشیمان خواهید شد.

پدرم، تمام پول‏هایى که دارم را در راه جنگ خرج نمایید و هر چه مى‏توانید به‏ارگان ها کمک کرده و یا صدقه بدهید تا روحم شاد و جسمم از سختى قبر در امان‏باشد.

در پایان از تمام کسانى که این وصیت نامه را مى‏خوانند، تقاضا مى‏نمایم که بیدارباشند و بازیچه دست دشمنان خدا و بشریت قرار نگیرند و از روحانیت این مظهراستقلال و آزادى حمایت نموده و آنها را تنها نگذارند.

والسلام - محسن الشریف


۱۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

وصیت نامه شهید محمد اکبر السّادات

وصیت نامه شهید محمد اکبر السّادات

"بسم الله الرحمن الرحیم"

"انا لله و انا الیه راجعون"

"زندگى جنگ است و کار و کوشش کردن در راه خدا"(12)

اگر خداى ناکرده امام امت را تنها بگذارید، فاتحه اسلام و قرآن را بخوانید. هان‏اى زندگان، آگاه باشید که قافله مرگ همچنان به مقصد نیستى در حرکت است و شمابزودى به آن ملحق خواهید شد گویا مى‏بینم روزى را که گرد باد هول قیامت برجانهاى خود نشسته و طوفان مکافات غریدن گرفته است و انسانها را که برچهره‏هایشان گرد شماتت و پشیمانى نشسته، آنچنان که گروه گروه کرده و هم انجمن‏کرده‏اند و با حسرت از روزگارى سخن مى‏رانند که نامش دنیا بود و همه هیاهویش‏مشتى خاطره.

بیدار باشید تا بتوانید جسورانه مرگ را انتخاب کنید، قبل از آنکه در چنگال‏مخوفش گرفتار شوید و بمیرید. الا اى اهل زمین مسیر زندگیتان پر است از راه فشانها وسرچشمه‏هاى زلال و جوشان، پس آنچنان جام‏ها را سر کشید که فردا در صحراى‏سوزان و عطش زاى محشر بتوانید جان بدر ببرید.

امروز توشه‏ها معین است و مجال فراوان بدون درنگ هجوم برید و برهانید هرآنچه را که به شما تکلیف کرده‏اند. این وصیتم بر همگان است، بر هر آنکس که پیام‏مرا مى‏شنود، مبادا بر کشته‏اى از پویندگان راه خدا حسرت بکشید و در افسوسش دل‏بسوزانید و بر مشیت حضرت حق خشم بگیرید، چه بدرستى که هر چیز به جز خداى‏سبحان باطل است.

در ضمن سخنى با پدر و مادر بزرگوارم دارم، این فرزند حقیر شما حق فرزندى‏را خوب ادا نکرد، امیدوارم که حلالم کنید و هر آنچه که از اسم من در دنیا باقیست به‏برادرم واگذار نموده تا در راه دین خدا صرف نماید و شش ماه هر آن‏کس که توان‏دارد براى من نماز گذارد، همچنین براى بردن تدفینم سرم را از تابوت درآورید وچشمانم را باز گذارید تا همه عالم بدانند که چشم بسته و خام از این دنیا نرفته‏ام.

"والسلام" - محمد اکبر السادات


۱۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۴۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

ماجرای یک خواب عجیب از وعده حضرت زهرا(س) به رزمندگان فاطمیون

ماجرای یک خواب عجیب از وعده حضرت زهرا(س) به رزمندگان فاطمیون

مصطفی صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون بود. او چند هفته قبل و درست در شب عاشورای حسینی بشهادت رسید. او نیز یکی از شهدای عملیات محرم است که همچنان در حلب جریان دارد.

فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن با فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش می‌گوید که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجه‌ها داشته است. او به مشهد می‌رود، ریش‌هایش را کوتاه ‌می‌کند و به مسئول اعزام می‌گوید که یک افغانستانی است.

مصطفی بیشتر از دو سال است که در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر است. خانم ابراهیم پور همسر او روایتی خواندنی از ۹سال «زندگی شیرین» با مصطفی تعریف می‌کند.

همسر شهید قبل از آغاز عملیات محرم به سوریه می‌رود و مصطفی را می‌بیند. دیدار بعدی آنها در معراج‌الشهدای تهران بود.

 

پس از بازگشت خانم ابراهیم پور از سوریه، او یکبار دیگر فرصت پیدا می‌کند تا با مصطفی صحبت کند. شب هشتم محرم با مصطفایش تماس می‌گیرد و برای آخرین بار با او حرف میزند. متن زیر بخشی از گفت‌وگوی تفصیلی با خانم ابراهیم پور است.*

آخرین باری که با مصطفی حرف زدید کِی بود؟

دو روز قبل از شهادتش. آخرین باری هم که صدایش را شنیدم اما دیگر به صحبت نکشید، شب تاسوعا بود. شب تاسوعا تماس گرفتم و او مشغول صحبت با بیسیمش بود. منتظر ماندم تا صحبتش با رزمنده‌ها تمام شود که دیگر ارتباطمان قطع شد؛ فقط صدایش را شنیدم.

از همان آخرین مکالمه برایمان بگویید. شب هشتم محرم چه گفتید و چه شنیدید؟

یکی از دوستان او خواب حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دیده بود. حضرت به او گفته بودند: «مرحله اول عملیات را شما پشت سر بگذارید، بعد از آن با من». مصطفی همین خواب را با آب و تاب برایم تعریف کرد.

 


۱۱ دی ۹۴ ، ۱۷:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

همه باورهای یک «مدافع حرم»

همه باورهای یک «مدافع حرم»

«حجت اصغری شربیانی» به تاریخ اول فروردین ۱۳۶۷ شمسی در «ورامین» متولد شد. تنها سه ماه و بیست و هفت روز پس از تولدِ او، قطعنامه ی ۵۹۸ پذیرفته شد و زمانی که یک سال و ۱۴ روز داشت، «حضرت روح الله» رخت از جهان برکشید.

«حجت» بالید و قد برافراشت و در هنگامه‌ای که بسیاری در خیال خود، فراموشی «نهضت روح الله» از سوی هم نسلانِ او را در خیال خود می پرورانیدند، جامه ی سبز پاسداری از نهضت را بر تن کرد و تقدیر چنین بود که با خونِ پاک خود، اوهام بدخواهانِ کینه توز را نقش بر آب کند.

«حجت اصغری شربیانی» در آبان ماه ۱۳۹۴، مصادف با «تاسوعای حسینی»، هنگام دفاع از حرمِ بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)، پای بر بساطِ عندربهم یرزقون نهاد و به دیدار اساتید نادیده و شهید خود شتافت.

آن چه پیش رو دارید،  وصیت نامه‌ای به جامانده از آن «شهید مدافع حرم» است. سندی تاریخی که باید آن را «همه ی باورهای یک مدافع حرم» دانست:

 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

باسلام،

درودبرتمام عزیزانم، اعم از خانواده‌ی عزیزم و مردم متدین ودین‌دار و ولایت‌مدار ایران اسلامی

اول سخن جا دارد از پدر ومادر عزیزم تشکرکنم که بنده‌ی حقیرِ سراپا تقصیر را با لقمه‌ای حلال وشیری پاک بزرگ کردن[د] و با آموزه‌های انقلاب اسلامی و در مکتب سیدالشهدا(ع)و امام خمینی کبیر تربیت نموده اند و تحویل جهان اسلام داده اند تا سربازی برای اسلام و اهداف اسلام و صاحب عصر (عج) و نائبش امام خامنه‌ای (حفظه الله) باشیم.

هم اکنون که این وصیت را می نویسم، بااعتقاد کامل و یقینی کامل و آشکار به وحدانیت پروردگار عزوجل و نبوت خاتم رسولان، محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) و ولایت بلاشک امیرالمومنین، حیدر، صفدر، اسدالله غالب، علی ابن ابی طالب(علیه سلام) و ذریه‌ی پاکش تا ذخیره الهی حضرت مهدی روحی و ارواحنا به فداک را دارم و از افتخارات است که محب ١۴معصوم پاک می باشم.

باشد که قیامت با آنها محشور شوم

آمین

شهادت، فناشدن انسان برای نیل به سرچشمه نور و نزدیک شدن به هستی مطلق است. شهادت عشق وصالِ محبوب و معشوق در زیباترین شکل است. شهادت مرگی از راه کشته شدن است، که شهید آگاهانه و به خاطر هدف مقدس به تعبیر قرآنی «فی سبیل الله» انتخاب می کند. به تعبیر پیامبر مکرم اسلام (ص) «اشرف الموت قتل الشهاده» که شریفترین نوع مردن است و به فرموده مولایمان امام علی (ع) «اکرما لموت القتل» که شهادت را گرامی‌ترین نوع مردن می داند و این جمله همیشه در ذهنم خطور می کند

_اگر شهید نشویم لاجرم باید بمیریم_

پس چه مرگی به‌تر و بالاتر از شهادت که نزدیک ترین لحظه‌ی وصل به وصال و سریع‌ترین راه به لقاءالله است.

“اللهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک”

شاید ما در راهی قدم می گذاریم که شاید بگویند خارج از وطن است یا دور از وطن استولی عقیده‌ی بنده این است که دین اسلام محدودیت ندارد و دین، فراتر از کشورها و وطن هاست و اگر هرکسی به خداوند عزوجل اعتقاد دارد، باید در راه احیای دینش جهاد کند و امر به معروف و نهی از منکر بپردازد.

 

پیامبر اکرم(ص) فرمودند هرکس صدای ندای مسلمانی را بشنود و به او یاری نرساند، مسلمان نیست و ما چه‌گونه ادعای مسلمانی داریم که جای جای دنیا مسلمانان را قربانی اهداف و افکارِ شوم خود می کنند و ما در آرامش به راحتی سر به بالین بگذاریم، در صورتی که یک کودک و یا زن سوری و عراقی و یمنی و فلسطینی، شب خواب در چشمانشان ندارند و چگونه مدعی شیعه بودن و محب بودن اهل بیت(ع) را داریم که در ماجرای در آوردن خلخال از پای زن یهودی که امام علی (ع) در این موضوع فرمود اگر مسلمانی ازاین غم بمیرد برای او عیبی نیست؟ چه‌گونه می توان در مورد این مسئله بی تفاوت بود در صورتی که در ممالک اسلامی زنان ایزدی و مسلمانان و مسیحی را در عراق، درون قفس در بازارهای موصل مانند برده بفروش می رسند؟ و ما ازاین وقایع تلخ غم نمی خوریم که هیچ تب هم نمی کنیم، چه برسد که بخواهیم بمیریم! ای کاش ذره ای هم زات‌پنداری می کردیم و لحظه‌ای خود را جای برادران و پدران آن ها قرار می دادیم. آیا واقعا می توانستیم چنین چیزی را تحمل کنیم!؟

 

شمایی که می گویید جنگیدن در کشوری دیگر کار اشتباهی ست! بدانید امام حسین(ع) در مدینه زندگی می کرد ولی در عراق و کربلا به شهادت رسید. امام حسین(ع) برای احیای دین جدش و امر به معروف ونهی ازمنکر قیام کردند و این نیز خود گواهی برای ماست که ببینیم چه‌گونه تاریخ در حال تکرار شدن است و چه‌گونه یزیدیان زمان زمام امور را در دست گرفته اند و چه‌گونه چهره‌ی اسلام را با تفکری صهونیستی و تکفیری که آمیزه‌ای از تفکرات یهود است مخدوش می کنند و [به دنبال] معرفی اسلامی پر از توحشی و معرفی آن به جهانیان هستند. هرکس به نوبه خود باید تکلیف خود را ادا کند و قدم در راه مقتدای خود حسین بن علی(ع) بگذارند.

همه آزاده‌گان و محبین به اباعبدالله (ع) وظیفه داریم در این راه قدم بگذاریم و برای ظهور منتقم، زمینه سازی کنیم. چه زیبا فرمود خمینی کبیر که راه قدس از کربلا می گذرد و این جمله هر زمانی بیشتر نمود پیدا می کند که هرسال اربعین پرچمهای سپاه خراسانی این نکته نورانی امام (ره) را یادآوری میکند.

ازبرادران و خواهران دینی‌ام می خواهم که مطیع امر رهبری باشند و بدانند که تا زمانی که منتقم حسین (ع) نیامده ولی امر مسلم (ع) است.

برادران و خواهران! گوش به فرمان رهبر باشید که حرف رهبر حرف امام زمان (عج) است و نگذارید حرف ولی امر زمین بماند.

در زمان فتنه‌ها گوش به فرمان رهبر باشید و مطیع امر ولی خود باشید. نگذارید دشمنان بین قومیت‌ها، اعم از ترک و لر و عرب و بلوچ و کرد و. و مذاهب و ادیان اختلاف بیافکن اند. مراقب توطئه دشمن باشید و از دعواهای شیعه و سنی پرهیز کنید و هم‌دیگر را با چشم هم وطن ببینید.

 

ایران اسلامی باید تحت لوای ولی فقیه هم‌بستگی و هم‌دلی خود راحفظ کند تا به مملکت آسیبی نبیند. هرشخص یا فرد یا گروهی که بر ضد ولایت فقیه فعالیت کند یا قصد تضعیف ولایت فقیه و رهبر را داشته باشد، بلاشک برضد صاحب الزمان (عج).هم فعالیت خواهد کرد چون از مسیر حق خارج شده است. هرکس در حریم ولایت مطیع باشد، هیچ وقت منحرف نخواهد شد و در آخر [ال]زمان سربلند خواهدبود و این مانند روز روشن است که اشخاصی که ولی فقیه را نپذیرند در عصر ظهور امام زمان(عج) نشناخته و نخواهند پذیرفت.

در عصر کنونی ظالم ومظلوم کیست؟رهبرم سیدعلی فرمود گفتمان ما دفاع از مظلوم و جنگ با ظالم است. ما هر مقداری که بتوانیم ازمظلوم دفاع می کنیم و حمایت می کنیم و هرمقداری که توانایی ما، وسع ما باشد وظیفه ماست. دنیا را ظلم گرفته و ظاهر پرزرق و برق[اش] مردم را فریفته و ظالمان و فرعونیان زمان در حال پیاده سازی افکار شومشان در تقسیم کردن و کوچک کردن کشورها و فاسد کردن ملت ها و کشاندن آن ها به فحشا هستند. چه‌گونه می توان در برابر ظلم سکوت کرد؟! تا کی؟! چه‌گونه می توان دید که فرعونیان و یزیدیان برسر زنان و کودکان بی‌دفاع و بی‌گناه می زند و انسان های بی‌گناه را می کشند!!! و آیا فقط باید نظاره‌گر بود یا [منتظر] معجزه ای ازسوی خدا بود؟ وظیفه انسانی چه می شود؟ و آیا زنده ماندن در این دنیای پر ازظلم رواست؟! مکتب ما مکتب عاشوراست، مکتب انقلاب است، مکتب آزاده‌گی است. در این مکتب باید آزاده‌گی آموخت و جلوی هر ظلم و کفری ایستاد، حتی به قیمت جان وریخته شدن خون. مکتب ما مکتب پیروزی خون بر شمشیر است. آیا انسانی هست با دیدن این همه ظلم، باز هم لذتی از زندگی ببرد؟! اگر این‌طور باشد فریب دنیا را خورده و بویی از انسانیت نبرده

آیا شده خودمان را لحظه ای جای این افراد بی گناه بگذاریم؟! پس وظیفه‌ی ما در قبال این همه ظلم چیست؟ آیا باید نظاره‌گر باشیم یا این که در برابر ظلم قیام کنیم؟ آیا حتما باید منجی بیاید و ما بعد اقدامی بکنیم! پس وظیفه‌ی زمینه سازی ظهور برگردن کیست؟ ازتمام جوانان کشور می خواهم که پشت ولی فقیه باشند و دشمنان داخلی و خارجی را خوب شناسایی کنند تا به مملکت آسیبی نرسد و هر شخصی یا گروهی که به مستکبرین غرب و آدم‌کش های صهیونیست تمایل دارد را دشمن نظام بدانید.

شهدا زنده هستند وشما را می بینند و گمان مبر آنان که در راه خدا کشته شده‌اند مردگانی هستند، بل‌که آنان زنده و در بارگاه پروردگارشان بهره‌مندند.

اللهم انی اعوذبک منأن نعضد ظالما او نخذل ملهوفا اؤنروم ما لیس لنا بحقخدایابه تو پناه میبرمازاین‌که ظالمی را یاری کنم و یا مظلوم یا دل‌سوخته‌ای را بی‌یاور گذارم ویا آن‌چه حق ما نیست بخواهم(صحیفه سجادیه صفحه۵۶دعای٨)

/خواهرم عفت خود را زهرایی کن

برادرم غیرتت را علوی کن

والسلام

عبدالحقیرسراپا تقصیر


۰۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

ادامه مصاحبه:

ادامه مصاحبه:

پدر: خیلی شیک بود و لباس زیاد می‌خرید.

مادر: گفتم صبر کن تا بیایم منزل اما قبول نکرد و خودش به خانه خواهرش آمد. خیلی دوست داشتم او را با کت و شلوار ببینم. وقتی در لباس نظامی می‌دیدمش افتخار می‌کردم. موقع خداحافظی برگشت و گفت اینقدر به من نگاه نکن.

* گته بود برای ماموریت به سیستان می‌روم

برادر: چون چندبار رفته بود و برگشته بود و مادر ما هم خیلی بی‌تابی می‌کرد، قرار گذاشتیم تا به کسی خصوصا مادر و پدر نگوییم که به سوریه می‌رود. گفته بودیم مأموریت او در سیستان است.

خواهر: ما می‌دانستیم که به سوریه می‌رود اما من یواشکی به حجت گفتم که به مادر نگو و حجت هم قبول کرد و گفت که برای مأموریت به سیستان و بلوچستان می‌رود.

 

* نشد که با هم خداحافظی کنیم

مادر: بار اول که زنگ زد پرسیدم کجایی؟ گفت چه فرقی می‌کند. اینجا تلفن نداریم و اگر من نتوانستم زنگ بزنم ناراحت نباشید.

برادر: حجت ۲ بار با خانواده تماس گرفت که دفعه دوم یک شب قبل از شهادتش (شب تاسوعا) بود که البته من منزل نبودم اما با موبایل من تماس گرفت و کمی با هم صحبت کردیم و دلجویی کردیم چون قبل از رفتن حجت با هم بحث داشتیم و حتی نشد که از هم خداحافظی کنیم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم پرسید چرا دروغ گفتی؟ حجت با خانه تماس گرفت و گفت که کجاست.

* زنگ زد و گفت حرم حضرت زینب(س) بودم

مادر: دفعه دوم که زنگ زد گفتم تا نگویی کجایی با تو صحبت نمی‌کنم. جواب داد که الان از زیارت حرم حضرت زینب(س) برمی‌گردم. من هم نگران بودم و هم خوشحال شدم. شب تاسوعا بود.

 

پدر: من از اول می دانستم که او به سوریه رفته است اما چیزی نمی‌گفتم. وقتی هم که شهید شد همه محل می‌دانستند جز ما.

* گفتن حجت ترکش خورده ولی می دانستم که شهید شده

مادر: ما آن روز منزل برادرم بودیم. دیدم دامادم و پسرم آمدند منزل. به پسرم گفتم چرا گریه کردی؟ گفت هیأت بودم. یک روز بعد از عاشورا بود.

خواهر:‌ همه ما می‌دانستیم جز پدر و مادرم.

مادر: صبح فردای آن روز دیدم که داماد و برادرم به منزلمان آمدند و برادرم گفت می‌گویند حجت ترکش خورده است. (گریه) اما من گفتم نه. شهید شده است.

پدر: برادر حاج خانم گفت حاجی! حجت زخمی شده اما من گفتم که چرا می‌گویید زخمی شده؟ دروغ نگویید. حجت شهید شده است. بعد آنها گریه کردند.

 

من از چند روز قبل دلم خیلی بی‌قرار بود. متأسفانه خبر در محل ما پیچیده بود و هر کسی چیزی می‌گفت. بعضی می‌گفتند حتی بدنش تکه‌تکه شده است. یک هفته حدودا طول کشید تا جنازه برگشت و در طول این هفته تمام محل ما عزاداری می‌کرد.

* راضی نبودیم برای برگرداندن جنازه حجت کسی شهید شود

خواهر: می‌گفتند محل شهادت حجت محاصره بوده و معلوم نیست که بتوانند جنازه را برگردانند.

 

پدر: گفته بودند اگر آمبولانس برای برگرداندن جنازه بفرستیم ممکن است آمبولانس را هم بزنند و ما شهید بیشتری بدهیم که ما گفتیم راضی به این کار نیستیم. هر وقت جنازه آمد آمد.

* شهادتی شبیه حضرت عباس(ع) در روز تاسوعا

روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمی‌بردند و می‌گفتند شاید اگر جنازه‌اش را ببینید روی اعصاب‌تان تأثیر بگذارد اما من قبول نکردم و گفتم مطمئن باشید اتفاقی نخواهد افتاد. باید بروم و ببینم.

حجت با خمپاره شهید شده بود اما آنطور هم که می‌گفتند نبود. سر و صورتش کامل بود اما دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود. بقیه بدنش را ما ندیدیم و من همان جا گفتم هیچ کس حق ندارد پیش مادر و خواهرانش از جنازه او حرفی بزند و من راضی نیستم چون ناراحت می‌شدند.

 

خوشحال بودم که حجت در روز تاسوعا شهید شده است. مانند حضرت عباس شجاع بود و مانند او هم به شهادت رسید. البته حاج خانم را همان شب به معراج بردیم اما اجازه ندادیم جنازه را ببیند.

* یک هفته سخت برای مادر

مادر: این چند روز تا جنازه برگردد خیلی سخت تحمل کردم (گریه)

یک شب ساعت ۳ شب بود که دیدم چراغ اتاق حجت روشن است. در را که باز کردم دیدم سجاده را پهن کرده و دور و برش هم پر از کاغذ است. گفتم حجت چه کار می‌کنی؟ گفت نماز می‌خوانم همان روز بود که وصیت‌نامه‌اش را می‌نوشت و وصیت کرده بود که در همین امامزاده شعیب دفن شود.

۰۵ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی

گفته بود می روم «سیستان» ولی از «سوریه» تماس گرفت

گفته بود می روم «سیستان» ولی از «سوریه» تماس گرفت

شهر ری را که رد می کنی و به سه راه ورامین می رسی، اگر چند کیلومتر بنرهای نصب شده یکی از مدافعان حرم را دنبال کنی، درست جلوی منزلش خواهی رسید: فیروزآباد

شهر مملو از تصاویر اوست و سردرِ خانه شان هم با بنرها و پلاکاردهای زیادی پوشیده شده است. نامش “حجت” است؛ «حجت اصغری شربیانی».

اول فرودین ۱۳۶۷ به دنیا امد و روز تاسوعای حسینی سال ۹۴ ، طی «عملیات محرم» در حومه شهر «حلب»، با آتش «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی»، به جمع مدافعین شهید حرم پیوست.

خانواده او ۳۳ سال پیش ساکن این محله شدند و تمام کودکی «حجت» در همین «فیروزآباد» گذشته است.

غروب یک روز پاییزی، میهمان حاج عبدالحسین و حاجیه خانوم وطن خواه والدین او شدیم تا برایمان از ۲۷ سال زندگی «حجت» بگویند. از این که چه طور بزرگ شد، چطور لباس سپاه پوشید و چطور در «سوریه» خلعت شهادت پوشید.

خانه ای  ساده و میهمان نوازی گرم.  در میانه ی گفت و گو، خواهر و برادر بزرگتر «حجت» هم به ما کمک کردند تا او را بهتر بشناسیم.

می گفتند خودش همه چیز را برای شهادتش آماده کرده بود، از وصیتنامه اش که یکی برای خانواده و دیگری عمومی نوشته بود تا عکس هایش که از کودکی آن ها را از بقیه عکس های خانواده جدا کرده و حتی یادگاری‌هایی که روزهای اخر به دوستانش و خواهران و برادرانش داده و رفته.

فیروزاباد ورامین، تا امروز،  ۴ شهید مدافع حرم دارد که ۳تن از آنها از برادران افغانستانی از «لشکر فاطمیون» و نفر چهارم هم «حجت» است که همه، کنار هم در «امام زاده شعیب» در همان محله تا ظهور مولایشان به امانت سپرده شده اند.

آن چه می خوانید حاصل حضور چند ساعته‌ی ما در منزل پدری «شهید حجت اصغری شربیانی» است.

***

مصاحبه را با حاج عبدالحسین (پدر شهید) آغاز کردیم:

 

* خانواده ما در شربیان سرشناس هستند

ما اهل شربیان در آذربایجان شرقی در ۷۰ کیلومتری تبریز هستیم. پدرم کشاورز بود و جو، گندم، یونجه، نخود و این جور چیزها می‌کاشت. چون آب کم بود، محصولات دیگری نمی‌کاشتیم اما الان اوضاع عوض شده است.

پدرم «حاج حسن» به واسطه خانواده‌ای که داشتند جزو سرشناس‌های شهر بود و اخلاق خاصی داشت. هر جا که می‌دید به کسی ظلم می‌شود از او دفاع می‌کرد.

 

جد ما هم جزو تجار و معتمدین شهر بود برای همین پدرم وضع مالی خوبی داشت به طوری که زمین‌های اطراف مسجد جامع شهر را می‌خرید تا مسجد را گسترش دهد.

هر سال محرم به حدود ۷۰۰ نفر نذری می‌داد و هر کسی می‌آمد، مطمئن بود که دست خالی برنمی‌گردد. ما ۳ برادر و یک خواهر بودیم و خیلی از کارهای خیر پدرم را بعد از فوت او که زمستان سال ۸۸ بود فهمیدیم.

* حرف آخر باید حرف آقا باشد

ما مقلد آیت‌الله عبدالحمید شربیانی بودیم که ساکن مشهد و جدش از مجتهدین نجف بود. البته در آذربایجان همانطور که می‌دانید از اول بیشتر مردم مقلد شریعتمداری بودند.

ما قبل از آیت‌الله شربیانی، البته البته مقلد امام (ره) بودیم اما بعد از فوت ایشان به آیت‌الله شربیانی رجوع کردیم و الان هم معتقدیم که حرف آخر را باید امام خامنه‌ای بزند و اگر حرف ایشان نباشد این مملکت هیچ چیزی نخواهد داشت. ما که اینطور فهمیدیم و بچه‌هایمان را هم همینطور تربیت کردیم.

 

خانواده ما در همان زمان شاه هم انقلابی بود. یادم هست که پدرم یک بار برای شهدای قم تعزیه گرفت و آنجا اعلامیه هم پخش کردند. وقتی هم که ژاندارمری از موضوع مطلع شد به هیأت ما آمد اما پدرم رفت و با صحبت موضوع را حل کرد.

* تصمیم گرفتم به تهران بیایم

تا سال ۶۰ شربیان بودم و همان جا هم ازدواج کردم. سال ۶۱ به اینجا (فیروزآباد ورامین) آمدم و زمینی خریدم و خانه‌مان را همین جا ساختم. یکسال بعد هم خانواده را با خود به اینجا آوردم و در کارخانه کاشی سعدی مشغول به کار شدم و الان هم بازنشسته همانجا هستم.

* خانواده حاج خانوم را می‌شناختم ولی همدیگر را ندیده بودیم

ما با خانواده حاج‌خانم آشنا بودیم یعنی چون شهرستان کوچک بود، همه همدیگر را می‌شناختند ولی من و حاج خانم همدیگر را ندیده بودیم.

پدر ایشان «هاشم» نام داشت و با پدر من اصطلاحا «هم خرمن» بودند. آن زمان پدر و مادرها برای بچه‌های تصمیم می گرفتند و می گفتند دختر فلانی را برای شما گرفتیم و کسی هم شکایت نمی‌کرد.

مادر: ما هم خانواده حاج آقا را می‌شناختیم و مادر ایشان به منزل ما رفت و آمد داشت.

 

پدر: یک روز پدرم آمد و گفت که هاشم مرد خوبیست. مادرم هم گفت دختر آنها هم که به مسجد برای نماز می‌آید را می‌شناسم. اینطور شد که برای ما تصمیم گرفتند و ما در سال ۵۱ ازدواج کردیم که ثمره آن ۷ فرزند شد: ۵ دختر و ۲ پسر و حجت فرزند ششم بود. از این ۷ فرزند، ۲تا از دخترانم در شهرستان به دنیا‌ آمدند و بقیه در تهران.

اسمش را خودم انتخاب کردم. اسم پسر بزرگترم مهدی بود و ما حتما می‌خواستیم اسم پسرانم اسم امام باشد.

 

* یک بار که معلم او را کتک زد خیلی ناراحت شدم

حجت بچه شلوغی بود ولی نه اینطور که مثلا اذیت کند یا برای مثال شیشه‌ای بشکند و دعوا کند. چه در محل و چه در مدرسه. یکبار یادم هست معلم‌شان گوش او را پیچانده بود. حجت آمد و به من گفت و من خیلی ناراحت شدم چون می‌دانستم بچه ساکتی است. رفتم به مدرسه و به معلم‌شان گفتم چرا او را کتک زدی؟ گفت پسر شما موشک درست می‌کند و به سقف کلاس می‌زند. گفتم مگر سقف پایین آمده بود؟ باید نصیحتش می‌کردی و به من می‌گفتی.

 

* هرچه می‌خواستند برایشان می‌خریدم

من هیچ وقت نگذاشتم بچه‌هایم در کودکی برای پول کار کنند. هر چه می‌خواستند برایشان می‌خریدم. بعدا هم برای آنها یک مغازه کامپیوتری زدیم که خودشان آنجا کار می‌کردند.

* بجای تنبیه، تهدید می کردم

مادر: گاهی دعوا هم می‌کرد اما من هیچ وقت آنها را تنبیه نکردم. تنبیه بیشتر با پدرشان بود. من البته عصبانی می‌شدم ولی کتک نمی‌زدم. بیشتر تهدید بود. او را در همین مدرسه محل ثبت‌نام کردیم و چون نزدیک بود خودشان می‌رفتند و می‌آمدند.

 

یادم نمی‌آید که کسی از او شکایتی کرده باشد. در مدرسه هم گاهی شلوغ می‌کرد اما درسش خیلی خوب بود.

* او را به اسم «طاها» می‌شناختند

پدر: روابط عمومی بالایی داشت. هیأتی به نام «جوانان متوسل به حضرت زهرا (س)» تشکیل داده بود و چند گروه هم در فضای مجازی داشت که البته آنجا به اسم «طاها» او را می‌شناختند و حتی بعد از شهادتش هم که بعضی از دوستانش به منزل ما می‌آمدند او را به اسم طاها می‌شناختند.

 

در هیأت چنان گریه می‌کرد که من خجالت می‌کشیدم و می‌گفتم حجت این کارها چیست که می‌کنی؟ می‌گفت این حرف‌ها یعنی چه من این کارها را به خاطر امام حسین (ع) می‌کنم.

امسال که نبود، نصف بچه‌ها به هیأت نمی آمدند. وقتی رفتم به آنها گفتم چرا هیأت نمی‌آیید، گفتند وقتی حجت نیست صفایی ندارد و من گفتم شما به خاطر امام حسین (ع) می‌آیید.

* ۶ ماه بخاطر حرف امام(ره) به جبهه رفتم

ما تازه به تهران آمده بودیم و شرایط زندگی سخت شود. مثلا نفت که می‌آمد، باید می‌رفتیم از سر فیروزآباد تهیه می‌کردیم. حاج خانم هم هنوز به محل عادت نکرده بود و حتی نمی‌توانست فارسی صحبت کند اما وقتی سال ۶۵ جنگ شدت گرفت و امام (ره) دستور دادند که هر کسی می‌تواند به جبهه برود، این حرف خیلی روی من تأثیر گذاشت و گفتم هر طور که شده باید بروم.

 

موضوع را با حاج خانوم در میان گذشاتم. گفت اگر شما بروید ما چه کنیم؟ من هم جواب دادم الحمدالله اینجا امن است. شما پرستار بچه‌ها باشید تا اجرتان را حضرت زینب (س) بدهد.

به هر حال ایشان راضی شد و ما ۶ ماه به جبهه غرب رفتیم و عضو گردان جندالله شدیم. البته ۲ ماه هم برای آموزش در لشکر ۲۱ حمزه بودیم و مدتی هم کار حفاظتی کردیم تا اینکه نیروهای اعزامی به جبهه زیاد شد و گفتند چون نیرو زیاد است، هر کس می‌خواهد، می‌تواند برود.

 

* سال ۹۰ وارد سپاه شد

در خانواده ما ۲تا از برادران حاج خانوم پاسدار بودند و از اول انقلاب وارد سپاه شدند. البته یکی از دختران و همسرش هم نظامی اند. حجت هم دانشجو بود و در رشته کامپیوتر تحصیل می کرد. من خیلی دوست داشتم که درسش را ادامه دهد و البته هر کاری که دوست دارد انتخاب کند اما چون با داماد ما خیلی رفیق بود با او رفت و عضو سپاه شد و البته درسش را هم ادامه می‌داد. ما هم هیچ مخالفتی نداشتیم.

حجت سال ۹۰ وارد سپاه سیدالشهداء(ع) شد و در همین پادگان خاتم کار می‌کرد.

* گفت کار اداری را هرکسی می‌تواند انجام دهد

یکبار به او گفتم بهتر نیست به شهر بروی و در ستاد لشکر مسئولیت بگیری؟ می‌گفت کار اداری را هر کسی می‌تواند بکند اما کار ما اینجا حساس است. مسئول آتش‌بار پدافند بود. در پادگان هم خیلی از او راضی بودند. حتی سردار نصیری (فرمانده سپاه استان تهران) که بعد از شهادتش به منزل ما آمد، بسیار ناراحت بود.

* هیچوقت بچه هایم از ما دور نبودند

قبل از اعزام حجت به سوریه دلم شور می‌زد. چند بار هم در هیأت ‌گفتم که برای مدافعین حرم حضرت زینب(س) دعا کنید. انگار به من الهام می‌شد.

حجت ۳-۲ بار پیش از آن قرار بود به سوریه اعزام شود اما قسمت نمی‌شد و برمی گشت. بچه‌های من هیچ وقت این قدر از من دور نشده بودند.

 

* گفت مادر!‌مگر مسلمان نیستی؟

مادر: بیشتر با من درد دل می‌کرد. می‌گفت اگر جنگ بشود می‌روم و بعد برای اینکه من را راضی کند می‌گفت مگر شما مسلمان نیستید و نمی‌بینید که حرم حضرت زینب(س) را به آتش می‌کشند و زن‌ها و بچه‌های بیگناه را می‌کشند؟ فردا اگر امام زمان(عج) بیاید چطور می‌خواهید با او روبه‌رو شوید؟ من هم راضی بودم و اجازه دادم که برود.

* ۴بار برایش خواستگاری رفتیم

می‌خواستیم برایش زن بگیریم. خودش هم می‌گفت که دوست دارد زن بگیرد و حتی از برادر بزرگترش هم اجازه گرفت. ۴ بار هم خواستگاری رفتیم اما دفعه آخر که خواستم از او جواب بگیرم، گفت حالا بگذارید ببینم چطور می‌شود.

 

پدر: ما رسم نداشتیم که پسر کوچکتر قبل از برادرش ازدواج کند اما هر چه به آقا مهدی می‌گفتیم بهانه می آورد. به حجت گفتم شما بیا زن بگیر. آخرین جایی هم که به خواستگاری رفتیم به دختر خانم گفته بود که حتی اگر ازدواج هم کند باز به سوریه خواهد رفت.

* حجت پرسپولیسی بود

برادر: همیشه با هم بودیم و دوستان مشترکی داشتیم. من استقلالی دو آتیشه بودم و حجت پرسپولیسی. اما زیاد کل‌کل نمی‌کرد. در محله خودمان هم یک لیگ فوتبال داشتیم و یک ماه قبل از شهادت حجت قرار بود با تیم رقیب‌مان که از محله روبه‌رو است بازی کنیم. هرچه به حجت گفتیم، نیامد. می‌گفت من خیلی وقت است فوتبال بازی نکرده‌ام و نمی‌توانم بازی کنم اما روزهای آخر که قرار بود با بچه‌های محل‌مان بازی کنیم آمد و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت و این آخرین بازی حجت بود.

 

* چند ماه قبل برای اعزام ثبت نام کرده بود

مادر: چند ماه قبل از اعزام، ۱۰ روز برای آموزش به کرج رفت اما وقتی که خواست به سوریه برود من ابتدا مخالفت کردم اما گفت مامان دیگه زیرش نزن. خودت قول داده بودی.

پدر: چند ماه قبل ثبت‌نام کرده بود. دو سه بار می‌خواست به سوریه برود که نمی‌شد. حتی تا فرودگاه هم می‌رفت و برمی‌گشت. آخرین بار من به او گفتم حجت تو ما را اسیر کردی. چند بار خداحافظی می‌کنی؟

فکر می‌کنم ناراحت شد و من الان خیلی پشیمانم که چرا این حرف را زدم (گریه) نباید این حرف را می‌گفتم. هر وقت یادش می‌افتم ناراحت می‌شوم. او آن روز هیچی نگفت البته من هم شوخی کردم و منظوری نداشتم اما نمی‌دانم انگار با من قهر است که به خواب من نمی‌آید.(گریه)

* دوست داشتم او را در کت و شلوار ببینم

مادر: روزی که خواست برود، ما منزل دخترم بودیم. ۱۴ مهر ظهر بود که زنگ زد و گفت می‌خواهم به مأموریت بروم. من خودم وسایلش را جمع کردم. چند دست لباس و یک دست کت و شلوار برای او گذاشتم و قدری هم پسته و آجیل برای او خریدم. می‌گفت دوست دارم وقتی سوار هواپیما می‌شوم شیک باشم.

ادامه مصاحیه روز بعدی.


۰۳ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
جمال محمد ابراهیمی