ادامه مصاحبه:
پدر: خیلی شیک بود و لباس زیاد میخرید.
مادر: گفتم صبر کن تا بیایم منزل اما قبول نکرد و خودش به خانه خواهرش آمد. خیلی دوست داشتم او را با کت و شلوار ببینم. وقتی در لباس نظامی میدیدمش افتخار میکردم. موقع خداحافظی برگشت و گفت اینقدر به من نگاه نکن.
* گته بود برای ماموریت به سیستان میروم
برادر: چون چندبار رفته بود و برگشته بود و مادر ما هم خیلی بیتابی میکرد، قرار گذاشتیم تا به کسی خصوصا مادر و پدر نگوییم که به سوریه میرود. گفته بودیم مأموریت او در سیستان است.
خواهر: ما میدانستیم که به سوریه میرود اما من یواشکی به حجت گفتم که به مادر نگو و حجت هم قبول کرد و گفت که برای مأموریت به سیستان و بلوچستان میرود.
* نشد که با هم خداحافظی کنیم
مادر: بار اول که زنگ زد پرسیدم کجایی؟ گفت چه فرقی میکند. اینجا تلفن نداریم و اگر من نتوانستم زنگ بزنم ناراحت نباشید.
برادر: حجت ۲ بار با خانواده تماس گرفت که دفعه دوم یک شب قبل از شهادتش (شب تاسوعا) بود که البته من منزل نبودم اما با موبایل من تماس گرفت و کمی با هم صحبت کردیم و دلجویی کردیم چون قبل از رفتن حجت با هم بحث داشتیم و حتی نشد که از هم خداحافظی کنیم. وقتی به خانه برگشتم، مادرم پرسید چرا دروغ گفتی؟ حجت با خانه تماس گرفت و گفت که کجاست.
* زنگ زد و گفت حرم حضرت زینب(س) بودم
مادر: دفعه دوم که زنگ زد گفتم تا نگویی کجایی با تو صحبت نمیکنم. جواب داد که الان از زیارت حرم حضرت زینب(س) برمیگردم. من هم نگران بودم و هم خوشحال شدم. شب تاسوعا بود.
پدر: من از اول می دانستم که او به سوریه رفته است اما چیزی نمیگفتم. وقتی هم که شهید شد همه محل میدانستند جز ما.
* گفتن حجت ترکش خورده ولی می دانستم که شهید شده
مادر: ما آن روز منزل برادرم بودیم. دیدم دامادم و پسرم آمدند منزل. به پسرم گفتم چرا گریه کردی؟ گفت هیأت بودم. یک روز بعد از عاشورا بود.
خواهر: همه ما میدانستیم جز پدر و مادرم.
مادر: صبح فردای آن روز دیدم که داماد و برادرم به منزلمان آمدند و برادرم گفت میگویند حجت ترکش خورده است. (گریه) اما من گفتم نه. شهید شده است.
پدر: برادر حاج خانم گفت حاجی! حجت زخمی شده اما من گفتم که چرا میگویید زخمی شده؟ دروغ نگویید. حجت شهید شده است. بعد آنها گریه کردند.
من از چند روز قبل دلم خیلی بیقرار بود. متأسفانه خبر در محل ما پیچیده بود و هر کسی چیزی میگفت. بعضی میگفتند حتی بدنش تکهتکه شده است. یک هفته حدودا طول کشید تا جنازه برگشت و در طول این هفته تمام محل ما عزاداری میکرد.
* راضی نبودیم برای برگرداندن جنازه حجت کسی شهید شود
خواهر: میگفتند محل شهادت حجت محاصره بوده و معلوم نیست که بتوانند جنازه را برگردانند.
پدر: گفته بودند اگر آمبولانس برای برگرداندن جنازه بفرستیم ممکن است آمبولانس را هم بزنند و ما شهید بیشتری بدهیم که ما گفتیم راضی به این کار نیستیم. هر وقت جنازه آمد آمد.
* شهادتی شبیه حضرت عباس(ع) در روز تاسوعا
روزی که پیکرش را به معراج آوردند من را نمیبردند و میگفتند شاید اگر جنازهاش را ببینید روی اعصابتان تأثیر بگذارد اما من قبول نکردم و گفتم مطمئن باشید اتفاقی نخواهد افتاد. باید بروم و ببینم.
حجت با خمپاره شهید شده بود اما آنطور هم که میگفتند نبود. سر و صورتش کامل بود اما دستش مانند حضرت عباس (ع) قطع شده بود. بقیه بدنش را ما ندیدیم و من همان جا گفتم هیچ کس حق ندارد پیش مادر و خواهرانش از جنازه او حرفی بزند و من راضی نیستم چون ناراحت میشدند.
خوشحال بودم که حجت در روز تاسوعا شهید شده است. مانند حضرت عباس شجاع بود و مانند او هم به شهادت رسید. البته حاج خانم را همان شب به معراج بردیم اما اجازه ندادیم جنازه را ببیند.
* یک هفته سخت برای مادر
مادر: این چند روز تا جنازه برگردد خیلی سخت تحمل کردم (گریه)
یک شب ساعت ۳ شب بود که دیدم چراغ اتاق حجت روشن است. در را که باز کردم دیدم سجاده را پهن کرده و دور و برش هم پر از کاغذ است. گفتم حجت چه کار میکنی؟ گفت نماز میخوانم همان روز بود که وصیتنامهاش را مینوشت و وصیت کرده بود که در همین امامزاده شعیب دفن شود.