همسر شهید «محسن محمد
باقری»:
هیچگاه آخرین دیدار من و محسن از یادم نخواهد رفت
سایت ساجد- همکلامی با همسران شهدا در اوج دلتنگیها و عاشقانههایشان شنیدنی و خواندنی است. زنانی که به یاد همسرانشان، یادگار روزهای عاشقیشان را پرورش داده و در این مسیر مجاهدت مینمایند.
آنهایی که دلتنگیهایشان را از پس سالها دوری پنهان میکنند تا نکند دلی بشکند و سینهای مالامال از غم بشود و نکند قلب یادگاران شهیدشان به درد آید.
فاطمه رفاهتی همسر شهید سردار محسنمحمد باقری دقایقی با ما همکلام شد تا از عاشقانههای زندگیاش با شهید بگوید، او که تنها فرزندش را امروز به رسم ولایتمداری و اقتدا به شهدا، سرباز جنگ نرم تربیت کرده و به همین دلخوش است. فرزندانی که در کودکی با در آغوش گرفتن قابهای عکس پدرانشان به خواب میرفتند. ماحصل این گفتوگو را پیشرو دارید. ما در نارمک زندگی میکردیم و با خانواده همسرم محسن همسایه بودیم. آنها خانوادهای انقلابی بودند. آشنایی دورادوری هم با آنها داشتیم. از آنجایی که دو نفر از اعضای خانواده محمد باقریها به شهادت رسیده بودند خیلی به دیدار آنها میرفتیم. اوایل جنگ بود و برای پشتیبانی جنگ و جبهه هم همراه خانواده محسن کمکهای مردمی را به مناطق عملیاتی میرساندیم. همه اینها باعث شد تا آشنایی ما با هم بیشتر شود. در همین رفتوآمدها بود که من و محسن به هم علاقةمند شدیم و شاید عشق بهترین وصف این حالت باشد و در نهایت ایشان با خانوادهشان صحبت کردند و برای خواستگاری به خانه ما آمدند.
ازدواج در نهایت سادگی
سال 1362 ازدواج کردیم، در نهایت سادگی و بیآلایشی. به نظر من باید سبک زندگی شهدا امروز برای جوانان گفته شود تا الگوی خوبی برای نسلی باشد که انقلاب و جنگ را درک نکردهاند. خطبه عقدمان را هم امامخمینی(ره) خواندند. اولین خانه و محل زندگیمان هم همان اتاقک بالای خانه پدر محسن بود. ما بهترین روزها رادر کنار هم گذراندیم. ایشان شاگرد و دانشآموخته مکتب امامخمینی (ره ) بودند و من این را در سیره و زندگی ایشان میدیدم. مردی که به راحتی پست و مقام اداری را رها کرد و به عنوان یک بسیجی ساده راهی مناطق عملیاتی شد. از آنجایی که مهدی و هادی، برادران محسن در جنگ تحمیلی به شهادت رسیده بودند، خانواده محسن چندان رضایتی برای حضور او در مناطق عملیاتی نداشتند. او فرزند اخر خانواده بود و مسئولیت نگهداری پدر و مادرش را هم بر عهده داشت. محسن اما مخفیانه به جبهه میرفت و بعد از استقرار در جبهه، وضعیتش را به ما اطلاع میداد. شهیدان مهدی و هادی محمدباقری، مجرد بودند و تأهل محسن هم یکی از بهانههای خانوادهاش شده بود تا او را از رفتن باز دارند اما همسرم در پاسخ اصرارهای مادر و پدرش که تو زن و بچه داری، نباید به جبهه بروی میگفت: «زن و بچهام را دست خدا سپردهام.»
آخرین دیدار
هیچگاه آخرین دیدار من و محسن از یادم نخواهد رفت. به همراه پسرم برای بدرقه محسن به راهآهن رفتیم. به دلم افتاده بود که این رفتن را بازگشتی نیست. شب پیش از رفتن محسن خواب امامخمینی را دیده بودم. آن روز من تا پای قطار اعزام نیروها رفتم. محسن فرزندانمان مهدی را که آن زمان یک سال و نیم داشت در آغوش گرفت و بوسید. لحظات سخت و نفسگیری بود. برای من که هیچگاه بدون او نبودم شهادتش سخت و سنگین شد. قبل از رفتنش گفتم: محسنجان چرا آنقدر لاغر شدهای. او در جوابم گفت: خدا را شکر! اگر گوشتی از گناه در بدن من بود از بین رفت.
او رفت و بعد از دو ماه مجاهدت در جبهههای حق علیه باطل نهایتاً در اوج دلدادگی به پروردگارش، در 19 خردادماه که مصادف با عید فطر بود، در جریان عملیات کربلای 1 و آزادسازی مهران به شهادت رسید. نحوه شهادتش را هم از طریق دوستانش متوجه شدیم؛ ترکش خمپاره شاهرگش را مورد هدف قرار داده بود. عاشقانههای من و محسن با پروازش تمام نشد. من سالهاست با یاد او زندگی میکنم. خانواده محمد باقریها در مدت پنج سال سه شهید را تقدیم نهال نورس انقلاب کردهاند.
منبع : روزنامه جوان